من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

....

سعی میکنم فردا حتما کامنت هارو تایید کنم. ببخشید. باور کنید تایید کردن و جواب دادن با گوشی خیلی سخته. 

 

دلم برای عشقم خیلی تنگ شده خیلی زیااااااااااااااااد. یه بغض تو گلومه هر آن ممکنه بترکه! 

 

هفته ی پیش دوشنبه بود که خیلی اتفاقی راهی قم و از اونجا با ماشین اصفهان راهی تهران شدم. فقط شانس آوردم با ماشین ساعت قبلی اصفهان بودم ! وگرنه 100% تو تصادف میبودم! ساعت11 اینای شب رسیدم تهران. سه شنبه رو رفتم دنبال یه سری کارام تو بهارستان و ولیعصر. یاد روزای متر کردن ولیعصر با شوهرم یا دوستام یاخواهرشوهرم و ... افتادم! دیگه پیش میاد یه روزی بازم این کارو کنم؟! دیگه دارم "مادر" میشم! 

  

به خواهر شوهرم گفتم خیلی دلم میخواد تجریشم بریم. شاید دیگه نتونم حالا حالاها. قرار شد 5 شنبه بریم اما نشد. 

 

4 شنبه ساعت 5 صبح رفتم شمال. استادمو دیدم. وقتی فهمید باردارم اولش متاسف شد و بعدش گفت خب حالا که شده!!!! 

 

واقعا ممنونم از این دلداری ! بعدش  گفت به همون حاج آقاتون بگو کارای پایان نامه و آزمایشگاتو انجام بده. یعنی اینو گفت انقد خجالت کشیدم   

یعنی استادمون بدونه بابای بچه چقد تنبله کارای خودشم انجام نمیده ! خرید خونم با منه! کلا دیگه منو از ادامه تحیصل منصرف میکنه ! 

 

همچین خانوم بارداری فعالی هستم من ، که بعد از دیدن استاد از شمال برگشتم و ساعت 11 شب تهران بودم  

5 شنبه هم که قرار بود بریم تجریش نشد و صبح رفتیم قم. تازشم اگه تهران میموندم دیگه باید قید تجریش رو میزدم و میرفتم شریعتی که ماموریتی که استاد داده بودن رو به انجام برسونم که خواهرشوهر مهربون چون بچم دختره و ایشون عاشق دختر هستن این ماموریت رو بر دوش گرفت و به همین خاطر که بچه دخمله حاضره همه کاری برام کنه! 

خولاصه ظهر قم بودیم و متوجه شدم همسر دیشبش نیمه شب اومده خونه و سرکار نرفته و خونس. فرداشم که جمعه بود نرفت سرکار. بعد من کلی حرص زدم خب میومدی اینجا. که بنده خدا آهم گرفت و کارخونه دوباره خوابید و ساعت 5 عصر جمعه دوباره مجبور شد بره کارخونه. بعدش من کلی بهش افتخار کردم که همچین شوهر مهندسی دارم که وقتی کارخونه میخوابه باید حتما باشه تا دوباره راه بیفته  دیگه یادم رفت اصلا بهش زنگ بزنم ببینم نصفه شب کی رفت خونه !!!! بس که دلم تنگ شده بود  ( نه خدایییش دلم یه ریزه شده بود اما خب کار زیاد داشتیم اصلا یادم میرفت همسر سرکاره! ) 

 

شنبه هم خیلیییییییییی روز پر استرسی بود.  

_داشتن مهمون از شهرای مختلف که برای عروسی اومده بودن. اصفهان ، خرم آباد ، زنجان ، آمل ، تهران. دیگه  بابام گفت شب بعد از عروسی برای خواب زنونه مردونش کنیم ! طبقه بالا خانوما، پایین آقایون ! همینم شد.  

_ رفتن آرایشگاه و آتلیه و هماهنگی کارا ! و اینکه وطاش یه کارای جزئی از خونه ی عروس و دومادُ یادمون میومد که مونده ! 

این وسط ساعت 3 یادم اومد عشقم گفته بود ظهر راه میفته بیاد. زنگ زدم بهش و دیدم بله همسریم تو راه هستن. بعد از اون حادثه خیلی ترسیدم.فقط براش آرزوی سلامتی کردم از خدا. 

ساعت 8 بود که رفتم خونه ی مادربزرگ همسر که نزدیک تالار بود. زنگیدم به عشقم گفت نزدیکه و داره میرسه. از تالار زنگ زدن که بیا دیگه ما باید زودتر از مهمونا اونجا باشیم. گفتم باشه میام حالا. دلم برای همسر یه ذررررررره شده بود. دلم میخواست برسه حتی یه ثانیه شده ببینمش بعد برم تالار. که آخرشم شد و دیدمش ! اما انقد خسته و داغون و بداخلاق بود  منم از اونجایی که زن با درک و شعور بالایی هستم !!!!!!! درکش کردم و  ازش ناراحت نشدم. بعد از دیدنش سریع رفتم تالار.

عروس دوماد (خواهرم و برادرشوهرم) اومدن و همه چی خیلی خوب بود به جز چندتا اختلاف سلیقه ی کوچیک که باعث ناراحتی عروس (خواهرم) شد و ... وقتی موقع کادو دادن شد همسریم اومد قسمت زنونه و از چند دقیقه ای که کنار هم بودیم لذت بردیم ! اخلاقشم خوب شده بود  کلافگی راه و اتوبوس رفع شده بود! 

بعد از عروس کشون جلوی درِ خونه ی عروس و دوماد همسر منو صدا زد و کلی با هم حرف زدیم. رفته بودیم تو تاریکی یه گوشه وایساده بودیم! اصلا متوجه دور و بر نبودیم! وقتی سر بلند کردیم همه رفته بودن خونه هاشون! فقط ماشین عروس مونده بود و خونواده ی همسر! بابام زنگ زد به گوشیم گفت اِ الان دیدیم نیستی ! بیایم دنبالت؟

  گفتم نه پدرشوهرم منو میرسونه. بعدش چون فکر میکردم خونمون شلوغه و همسر هم سرماخورده بود و حال نداشت خسته هم بود و از همه مهم تر خونمون زنونه مردونه شده بود! و نمیشد کنار هم باشیم بهش گفتم برو خونه مادربزرگت که راحت باشی. دلم براش لک زده بود اما خودمم نمیتونستم باهاش برم چون دوستام از راه دور اومده بودن برای این عروسی و میخواستم پیششون باشم ! هر چند خیلی زود گذشت :( 

از هم جدا شدیم  رفتم خونه خودمون.دیگه هم ندیدمش هنوز :(  

قرار شد فرداش ظهر با هم بیایم خونه ی عشق. اما بلیط گیرمون نیومد. همسر گفت حالا که بلیط نیست بیا بریم تهران من برم دانشگاه دنبال پایان نامم. بهش گفتم نه من تهران نمیام کلی کار دارم باید برگردم. گفت میخوای تنها بمونم؟  گفتم خب نمیتونم باهات بیام. دیگه همسر با بی میلی تنها رفت تهران. ( تلفنی بود همش. اصلا همو ندیدیم) منم صبح فرداش که میشه امروز اومدم طرف یزد  الانم تو خونه تنهام. همسر اصلا راضی نبود برگردم. میگفت بادارری دوس ندارم تنها بخوابی بترسی. اون همه تنها خوابیدم اما از وقتی حامله شدم خود به خود میترسم. از همه چی.  

بهش قول دادم کسیو بیارم. قراره دوستم بیاد هنوز نیومده. 

 

از چهره ی شهر بگم براتون که واقعا دلم گرفت... خیلی سخت بود... 

 

3 تا خیابون رفتم 14 تا خونه ی عزادار دیدم... شهرداری شهر بیلبورد بزرگ تسلیت زده بود... وقتی با آژانس از کنار مزار رد شدم شلوغه شلوغ بود حتی از 5 شنبه های آخر سال شلوغ تر... 

تقریبا اکثر مردم سیاه پوش بودن. از اینکه صابخونمون آمار جدید بهم داد و فهمیدم دیگه کیا تو حادثه بودن و فوت شدن... 

فردا صبحم باید برم تو شهر. نمیتونم چهره ی شهرُ انقدر غمگین ببینم...  

 

خدایا دلم برای نفسم یه ذره شده. خواهش میکنم به سلامت برش گردون. 

فردا شبم تنهام. همسری اگه تو تهران فردا کارش تموم شه  شب راه میفته ان شاالله صبح اینجاس. دیگه از سفرای شب متنفرم... کاش مجبور نبودیم انقدر تو جاده باشیم...  

خدایا همه ی مسافران و مسافرِ منُ سالم به مقصد برسون. 

 

یادم نبود از نی نی براتون بگم. دائم در حال تکون خوردنه. شکم هم درآوردم کلی  طوریکه هم آرایشگر و هم عکاس و هم همه ی فامیل تو عروسی فهمیدن نی نی دارم ! 

نظرات 41 + ارسال نظر
memul دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:49 http://ourparadis.blogfa.com

زینب بارداری... دعات می گیره.....
تو شرایط سختیم بغض

روژان&رهام سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 00:17 http://kolbeye-ma-88.blogfa.com

به سلامتی عزیزم
ایشالا خوشبخت بشن..


خوب طبیعیه من خیلیا رو دیدم زمان بارداری یکم ترسو میشن...
کاش رفته بود با همسرت
سخته که...



بهله معلومه که همه میفهمن یه خانوم کوشولو اون داخله..



زی زی به فکر عکس بارداری هم باشیا
عکس آتلیه منظورمه
اصلا بیا آتلیه خودمون


راستی اون دوستت که میخواست آتلیه بزنه چی شد؟؟؟؟

آره تو فکرش هستم 100% ! به خاطرش چندین آتلیه هم رفتم تا حالا ! که کاراشونو ببینم ! در کمال تعجب کارای بارداری اینجا خیلی بهتر از قم و تهران بود ! احتمالا همین جا برم برای عکس بارداری ! اگه نزدیک بودی که میومدم اونجا

شوهر کرد نامرد ! همه چی یادش رفت ! فقط کلی وسایل موند رو دستمون !

مامیچکا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:50

نمی دونم کامنتم اومد یا نه .
همه چی بهم ریخت یهووووو

نیومد :(

نخودچی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:07

سلامون علیکم.
آقا چقده باحاللللللللللللللللل
خواهرت جاریته؟؟؟؟چی شد این وصلت جور شد؟؟؟
آخی...انشاالله همسریت زود زود میادپیشت.
دیگه وقت گذاشتن عسک شیمکته هااااااااااااااا

اره جاریمه ! خیلی سنتی و معمولی جور شد !

دختر ارغوانی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:26 http://arghavanigirl.blogfa.com/

انقدر از قوم و شهر خودتون و شمال و تهران با هم گفتی من اخر متوجه نشدم عروسی کجا برگزار شد. حدس میزنم تو شهر پدری خودت ولی باز گفتم نه معمولا تو شهر دوماد برگزار میشه که!
نی نی رو ماچ کن از طرف خاله بهش بگو یه عالمه دوسش دارم. هم نی نی رو هم مامان نی نی رو

قم

زهرا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:42 http://alivzahra.blogfa.com

اخیش بالاخره تموم شد!
راستی الهی هیچ وقت تنها نمونی !
راستی خونه مون نیومدیا!

مهتاب سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:12 http://man-1372-1392.blogfa.com

خدایا همه ی مسافرا رو به سلامت به مقصد برسون آقا محمد رو هم سالم و سلامت و خوش اخلاق به زی زی جونمون برسون...
عروسی خواهرتم مبارک باشه عزیزم...
ایشالا عروسی ترنم..

آویشن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:24

نازی عزیزم
ایشالا همیشه به شادی و عروسی
چه سخته دوری
ایشالا زود تموم میشه خوب

رئیس بزرگ سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:31

سلام زی زی بانو

انشاا... همیشه به عروسی و شادی

آرزوی خوشیختی هم دارم برای آبچی تون و البته برادر شوی گرامی

areZOO سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 http://daghayeghe-zendegi.blogfa.com

پس خدا رو خیلی شکر که تو اون اتوبوس نبودی:)
ایشالا خوشبخت بشن:)

ایشالا همسر جانتان زود و سالم برمیگرده:)

ان شالله

سپیده و امید سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:41

ایشالله که همسری به خیر و خوشی بیاد پیشت خانومی...
عروسی مبارک باشه کلییییی...
راستی استادتون چقدر بی تربیت بودا!!!!
همیشه شاد باشی عزیزم

خیلی بی تربیت ! انقد خجالت کشیدم!

هبه رضوی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:42

مبارک عروسی خواهرت عزیزم
وووای چقدر خوشحال شدم
نامرد بدو بیا اونور عکسها رو نشون بده

عکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از عروسی؟؟

زهرا... سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 http://28mehr-8esfand.blogfa.com/

ایشااله خوشبخت بشن عروس و داماد

درمورد اون تصادف منم همچنان تو فکرشم و بدجوری ذهنم درگیرشونه،و یکجورایی ترس تو وجودمه همش. خدا برا کسی نیاره
ایشااله به خانواده های همشون خدا صبر بده، صبر زیاد

دعا میکنم همسرتونم صحیح و سالم برسن و از تنهایی درآی،هرچند الانم تنها نیستی و نی نی کنارته
قبل برگشتشونم آیه الکرسی و صدقه و دعای سفر و... هم بخون ایشااله راحت برمیگردن

مامان رقیه سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:59

پ ن پ میخواستی نفهمن :D (از آخر به اول خخخخخخخ)
ایشالا که طوری نیس و به سلامت برمیگرده
چقدر تاسف باره این حادثه اصلا آدم یه جوری میشه الان دقیقا یکی بگه مسبب آتیش گرفتن کی بود بالاخره؟تلویزیون محترم کشور اسلامی چرا هیچی نمیگی فدات شم؟؟؟؟؟

مسبب اصلی ، سیستم برق رسانی اسکانیا کارشناسی شد.

فی فی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:22

سلام خانم کم پیدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
من ختم صلوات گذاشتم....اگه دوست داشتی بیا شرکت کن و بهم بگو

ججای دیگه شرکت کردم ببخشید

بهزاد و سمیرا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 http://namzady.blogsky.com

سلام به خواهر خوبم
یه پیام دادم بت

یِ خانومِ شاد! سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 http://ruznevesht-66.blogsky.com

اووووووووووووووووف چقده در حال رفت و اومد بودید شما!
چقد پول بلیط دادین این چن روز؟
خدا خیلی بهت رحم کرده دختر
خدا بیامرزه رفتگان رو
کلن چشمم ترسیده دیگه از اتوبوس!
ولی خوبیش اینه خونوادگی مردن خیلیا

آبجی زهرا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:02 http://myperfectlife.blogfa.com

عجب استادی داریا به خاطر بارداریت احساس تاسف کرد؟! تازه باید کلی هم بهت تبریک میگفت!

سعی کن ترس به خودت راه ندی تو هیچ وقت تنها نیستی وقتی خدا باهاته ترس معنی نداره

خب عروسی هم به خیر و خوشی گذشت

آخی فکر کنم حس کردن تکونای نی نی خیلی برای یه مادر شیرین باشه مراقب خودت و نینی باش راستی الان چند ماهته؟

5 ماه :)

جکی چان سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 http://www.fwg.com

gjmfwhweoom
3752205505025



فروش آرشیو کامل فیلم های جکی چان در :

jakichan . mihanblog . com

بهترین فیلم های کمدی-رزمی در دنیا

هر DVD فقط 2000 تومان

آرشیو کامل 15 عدد DVD فقط 22000 تومان

jakichan . mihanblog . com



97452

محدثه سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 http://taranetanhayi.blogfa.com

سلام
اول از همه ی خسته نباشید گرم تحویلت میدم انقد توراه بودی درکت میکنم خیلی سخته اونم باشرایط بارداری
ایشالا سلامت باشین هم خودت هم بچه هم عشقت..
کاشکی زودتر بیای خونه خودتون ..!
زیارتت قبول زی زی جون
عروسی خواهرتو برادرشوهرتم مباررررررررررررررررک باشه.. ایشالا خوشبخت شن
زودتر بیا نظرات مونده ب وب منم سر نزدی ها!!..

نگار... سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 http://www.dance-of-life.blogfa.com

جون دلممم.... دختر جان امیدوارم از الان دیگه بشینی سرجات خب! نی نی داری و مارکوپولو بازی که نمیشه که
قربوونت ...ایشالا الان ددیگه همسری اومده باشه و زینبی ما دلتنگ نباشه....
نی نی مون رو قربوووون

ارزو سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 http://cheshmhayebarani92.blogfa.com/

عید مبارک

عید شمام مبارک:)

دختر ارغوانی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 15:12 http://arghavanigirl.blogfa.com/

اوکی که شد ولی اون نی نی تو بعدا بیار من ماچش کنم تا ببینم چی میشه

بعدشم من فکر میکردم مامانت اینا الان باید کردستان باشن! نمیدونم چرا!

بهار سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 15:35 http://azin6060.blogfa.com

عزیییییییییزم ....خوش اومدی....
چه استاد باحالییییییی!!!
بعدشم اینکه تبریک بابت عروووووسی...پس جاری سرکار شد خواهرت...خوبه خوبه.....به سلامتی
توروخدا زینب کمتر تو این جاده برین بیاین ...خطرنااااااااک

نسترن سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 17:40 http://www.nedayedel.blogsky.com

خدا رو شکر که عروسی هم بخیر و خوشی تموم شد
خسته نباشی بابت این همه رفت و آمد
تا بابای نی نی میاد مراقب خودت باشیا

بهزاد و سمیرا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 18:46 http://namzady.blogsky.com

نه دلیور نشد فکر کنم خاموشه
همین کامنتی که برات گذاشته بودم برات اس دادم
گفتم کاری باشه کمکت کنم

آرایشگاه 600 تومن شد و آتلیه هم فکر کنم 1 یا 1.5 در بیاد
دیگه چاره نیست

قیزی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 19:31 http://tond-tond-zendegi.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااام عزیزدل
خوبی؟ نی نی خوبه؟ انشالله خوشبخ بشن
و امیدوارم همسرت به سلامت برگرده خیلی مراقب خودت باش نفس

قیزی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 19:33 http://tond-tond-zendegi.blogfa.com/

الهی فدات بشم کیان ما باید دیرو دنیا میدمد که نیمد
اسم دخمل خوشگلتو بذار کیانا که به کیان نزدیکه

نیاز سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 21:20 http://nazoniyaz2.blogfa.com

سلام مامانٍ ترنم خوبی؟
خب حالا که شده؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!! این چه عکس العملی بود؟ به زرس(ذرث/ظرس/؟) قاطع میتونم بگم احساس محساس حالیش نی
ایشالله خوشبخت باشن
آفاتونم به آغوش گرم خانواده بپیونده

shadi&ali سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:51 httphttp://esfandiha0131.blogfa.com/

ایشالله خدا پشت و پناه شوهرت باشه عزیزم

حدیث چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 http://roozhayekhosh.blogsky.com/

پس حسابی تو گشت و گذار بودی عزیزم...ایشالله که خواهرت و برادرشوهرت خوشبخت شن...آرایشگاهی که خواهرت رفته آدرسش کجاس؟ز کارش راضی بودین؟
میشه ادرس اتلیه هم بهم بدی؟

دختر ارغوانی چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 http://arghavanigirl.blogfa.com/

سلام زی زی پلو احتمالا دخترت هم یه نسبتی با مارکوپولو خواهد داشت چون از همین عنفوان نی نی بودن سفر میره هی!

بهار چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:28 http://SAFURI.BLOGFA.COM

سلام دوستم خوشحالم که خوبی و سلامت عزیزم..رسیدن بخیر..عروسی هم مبارک همیشه به شادی عزیزم..
چقدر اکتیو در عوض دخترتم از مامانش یاد میگیره اکتیو باشه
چه استادیمیزدی تو سرش
خدا تو و همسرتو سلامت نگه داره سال های سال کنار هم باشید..
خیلی سخته واسه خانواده های اون بندگان خدا..سعی کن زیاد نری تو شهر عزیزم الان باید از هر استرسی به دور باشی

*** چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 http://http://khorshid-asare.blogfa.com/

انشالاه زودنر همسرتو ببینی گلم

اتنا چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 13:51

سلام من اتریسام.دوست داری دلنوشته های یه دخملک
شیطون که سنش هنوز دورقمی نشده رو بخونی؟؟پس حتما بیا من منتظرتم 100بوس با همون قلب خوشمل

شبانـهـ ے یکـــ ستـارهـ چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 15:23 http://banooyesetareha.blogfa.com/

زی ز ی عزیزمـ : خیلی مواظبت خودت بـاش

رئیس بزرگ شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:03

تشکر . خوندم . لطفا حذفش کن

رئیس بزرگ شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:03

تشکر . خوندم . لطفا حذفش کن

نازنین شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 14:20 http://www.khorshedeman.blogfa.com

سلام عزیزم ببخشید نبودم میام همه اپات رو میخونم گلم
اره قبلی رو حذف کن اجی
مررررررررسی چشم چشم چشم

سارا بلا سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 23:50

eeeeeeeeeeeeee
زینب خواهرت با برادرشوهریت ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
نگفته بودیااااااااااااا
چ باحال

صدبار گفته بودم از بس نمیای پیشم

بهار جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 13:19 http://zendegie-bahari.blogfa.com

میگم خوبه ازدواج کردینا و همش یواشکی میرین یه گوشه حرف میزنینا !!! اگه ازدواج نمیکردین چی میشد پس !!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد