من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

.

خدارو شکر گوش شیطون کر دیشب خانوم خانومای من خوب خوابیدن و فقط برای شیر خوردن بیدار شدن. حتی وقتی نصفه شب میخواستم پوشکشو عوض کنم پاهاشو سفت میچسبوند بهم و اجازه نمیداد!! وقتی کاری رو دوست نداره و غر میزنه پشت سر هم میگه eee  دیشبم تا بهش دست میزدم میگفت eee با باباش عاااااااااااااااشق ee گفتناش شدیم ! یعنی در این حد خواب بود دلش نمیخواست با عوض کردن پوشک خوابشو بهم بزنم ! تا باشه از این شبا !! چون دیروز واقعا اذیت شدم. صبح که بیدار شدم اجازه پیدا نکردم صبحونه بخورم تا ساعت 7 شب نتونستم حتی یه لیوان آبخورم. خودتون تصور کنید! دائم داشتم شیر میدادم هیچی هم نخوردم حتی از آدم روزه دار هم طولانی تر. چقد خوبه این جور مواقع آدم نزدیک خونوادش باشه حداقل یه نفر یه لیوان آب دست آدم میده. ساعت 7 که باباش اومد گرفتش باهاش بازی کرد تا من تند تند تو ماکروویو غذا گرم کردم خوردم. جلو چشام سیاهی میرفت سر گیجه داشتم. بدنم رو ضعف کلی گرفته بود. با اینکه شب بود به همسر گفتم بره موز بگیره یه معجون درست کنم بخورم تا نمردم!  ساعت فک کنم 9 بود رفت خرید کرد اومد. اومدم مواد رو ریختم تو مخلوط کن یهو همسری داد زد بدو بیا هر چی شیر خورده بود بالا آورد دستمالشو بیار. دویدم رفتم. وقتی برگشتم در مخلوط کن رو زدم و دکمش زدم... زدن دکمه همانا و یه صدای وحشتانک همان! سریع دکمه خاموش رو زدم و دست گذاشتم رو قلبم. قلبم اونقدررررررر تند میزد. خیلی ترسیدم. همسری اومد دخملی رو داد بغلم ببینه تو مخلوط کن چه اتفاقی افتاده. 

بله دیگه! اون لحظه که همسری داد زده بود بدو بیا شیر بالا آورد،  من داشتم با قاشق عسل میریختم توی مخلوط کن بعد قاشق رو رها میکنم توش! وقتی هم برگشتم درشو گذاشتم و دکمشو زدم  دیگه همسری خودش معجون رو به روش خودش و بسیار غلیظ درستید! من همیشه شیرشو زیاد میریزم و رقیق درست میکنم. منم با خانوم خانوما بازی کردم که شیر نخواد. وقتی شیر بالا میاره احساس ضعف میکنه و شیر میخواد اما نباید بهش حداقل نیم ساعت شیر بدم. انقد باهاش بازی کردم یادش رفت شیر میخواد و در کمال مظلومیت خوابش برد! مام از فرصت دو نفره استفاده کردیم و معجون و میوه زدیم بر بدن! صبح هم خواستم به دخملی شیر بدم و پوشکشو عوض کنم نذاشت! اصن انگار یه نفر اومده یه شیشه داروی خواب آور کرده تو حولقومش  حالا دخترم اعتدال رو رعایت کن! نه بعضی روزا بهم مهلت آب خوردنم نمیدی نه به حالا بیدار نمیشی که گشنه نمونی حداقل! 

حالا تا خوابه از فرصت استفاده کنم خاطره زایمانمو که خیلی طرفدار و درخواست داشته بنویسم  واستون 

دقایقی جدا از خانوم کوچولو

چند وقتی بود میخواستم برم بانک کار داشتم. با همسر کلی نقشه ریختیم. اینکه یه روز مرخصی بگیره بمونه پیش دخملی من برم و سریع برگردم. اینکه من زنگ بزنم بانک چون میشناسنم شاید قبول کردن همسر به جای من بره پولمو جابه جا کنه. 

امروز صبح طبق نقشه قبلی من و دوستم (دیروز عصر ریختیم) من رفتم خونه دوستم. دخملی رو گذاشتم اونجا و با ماشین دوستم ساعت 13 رفتم بیرون از خونه و ساعت13:25 خونه بودم! 

همین که رسیدم خونه ی دوستم رفتم دخملی رو بغلش کردم. برای 25 دقیقه چنان دلم تنگ شده بود انگار 25 روز بوده! 

تازه فهمیدم من چقدر به این موجود کوچولو وابسته شدم  

حالا از حسم تو خیابون و بانک بگم واقعااااااااا  حس عجیبی بود.... 

احساس میکردم یه زندونی بودم که امروز بهم مرخصی دادن! همه چی واسم رنگ تازگی داشت! خیابون، ماشینا ، مغازه ها ، خونه ها و کوچه ها !  واسه منی که هر روز از صبح تا غروب بیرون بودم عجیبه که اینطور خونه نشین شدم . خدا همراه با مادر شدن اراده ای تو وجودمون میذاره که باعث شده من این همه روزخونه باشم و خودم متوجه نباشم! به عشق نی نی کوچولو!

70 حمد

یکی از مامانای مهربون بهمن نی نی نازشو چند روز پیش بغل گرفته. دکترا یه چیزایی گفتن. هر کی دوس داشت تو ختم 70 تا حمد ما شرکت کنه تا مامان پسر نازمون آرامش داشته باشه و جواب آزمایش گل پسری که 22 اسفند میاد منفی باشه. ممنون دوستان :‏) 

 

هر نفر 70 حمد

کمی خواب...

بابای بچه ساعت 6.5 رفته سرکار 10 شب در نهایت خستگی اومده خونه. یه دوش گرفته و رفته تو تختخواب. منم که کل دیروز به عز و التماس افتادم دخملی نیم ساعت بخوابه منم بخوابم. اما دریغ از 5 دقیقه. خلاصه گفتم ما هم میایم تو تختخواب زود بخوابیم! 

صحنه: تختخواب دونفره ی ما . عرضی خوابیدیم ( 90 درجه چرخیدیم که جا بیشتر باشه بچه رو یه وقت له نکنیم! ) ترتیب قرار گیری : من قسمت بالای تخت . دخملی با بند و بساطش!!! وسط تخت . بابای دخملی انتهای تخت با فاصله ی بسیار از دخملی! از ترس ضربه به بچه! 

 خب حالا لامپارو خاموش کنیم لالا کنیم! 

دخملی :  

من: دخترم ، عشقِ مامان ، بعد از این همه ساعت لطفا یه ارفاقی بهم کن ! یه کوچولو بخواب! 

دخملی :  

بابای دخملی : زینب خواااااااااااااااااااااااااهش میکنم هرکاری میکنی بکن !!!!!!! فقط امشبو بخوابه که دارم از خستگی میمیرم فردام باید 6 صبح برم! 

من:  

 

و اینگونه شد که اینجانب تا وقتی خروس همسایه پشتی شروع کرد به خوندن نقش پستونک دخملی را بازی کردم 

یعنی رسما خود ِ خود پستونک بودم. چون خانوم نه شیر میخوردن ( گرسنه نبود ) نه ول میکرد! میخواست هم باشه هم شیر نخوره. هر چی با زبان خوش گفتم دخترجان خیالت راحت مال خودته به کتش نرفت که نرفت! 

 

حتی کار به جایی کشید که منی که شدیدا با شیئی به نام پستونک مخالفم رفتم از سیسمونی خانوم پستونکشو آوردم با آب جوش ضدعفونی کردم گذاشتم دهنش ( در این حد کلافه شده بودم ) اما خانوم کوچولو اوغ زدن !!!!!!! و پستونک رو پس زدن!

بگید ماشالا :D

وقتی پست قبل رو گذاشتم اصلا و ابداااااااااا فکر نمیکردم پست بعدی این باشه و به این زودی باشه !!!! 

5 بهمن ساعت 2 بدون درد به دلیل پاره شدن کیسه آب رفتم بیمارستان. 4 بستری شدم. 6 آمپول فشار و دقیق ساعت 16 تولد آوین عزیزم 

  

 

دخملی همین الان کنارم! 

  

خدایا شکرت

پراکنده...

وقتی من پست میذارم یعنی اینکه نی نی هنوز نیومده  

تاریخ اصلی من 14 و 15 بهمنه. اما دیر و زودش یکی دو هفته خطا داره.  

نی نیم بیاد با گوشی یه پست یه خطی هم شده میذارم بهتون میگم. نگران من نباشید   

دکتر گفته تکونای نی نی این روزای آخر شدیدا باید کنترل بشه و حساسه. دخملی هم یه تکون به خودش نمیده که!!! 

عین باباش همش خوابه. امروز صبح چند ساعت بود تکون نخورده بود کلی پشمک خوردم دریغ از یه تکون. صبحونه خوردم دریغ از یه تکون ! نگران شدم. تو فکر بودم به آبجیم بگم پاشو بریم بیمارستان یه نوار قلب از نی نی بگیریم. با دستم چند تا زدم به نی نی . خانوم با لگد پاسخ دادن !!!!!!!!  یعنی این همه خوراکی خوردم فک کنم همشو خواب بود ! یضربه زدم بیدار شد! یعنی کاش دنیا هم بیاد همینجوری باشه  

کامنتا اغلب بی جواب میمونه. خواهش میکنم کسی ازم ناراحت نشه. گاهی جواب میدم گاهی نه !  

اصلا هم تو ذهنم نمیمونه به کی جواب دادم به کی نه.  

واممون دوتا ضامن میخواست که فعلا یکیشو یافتیم  مشکلم اینجاس که فقط از خود استان ضامن قبول میکنن وگرنه بابای همسری میومد ضامن شه. ماشینم همسر نظرش رو سمنده !من هی میگم خوووووو سمند میخری من بلد نیستم سمند پارک کنم  میگه وااااااا سمند از خیلی ماشینای دیگه جمع و جورتره !    

خونه تکونی هم به لطف آبجیم تقریبا تمومه!  

رفتیم 4 تا تیکه لباس با یه دورپیچ و دوتا شوار برای نی نی خریدیم شد 253 تومن  

بس که لباس نوزادی گروووووووووونه. 

نامه ی آزمایشگاهمونو  سه شنبه فرستادن جلسه ی شورای گروه. نمیدونم جوابش چی شد.هر چی میزنگم جواب نمیدن با این شکم باید پاشم برم اون شهره انگار! واسه یه جواب آره یا نه! تقریبا کار ماهیا تمومه فقط باید برن برای آزمایش. آز دانشگاه جور نشه مجبوریم بریم آزمایشگاه خصوصی .خیلی خوشگل 2-3 تومنی رو افتادیم :( 

 

 

کلا محتاج دعاییم! ممنون.

.

برای مادران باردار . کلیک کنید

تند تند نوشت

تند تند بگم! 

 

خیلی سرم شلوغه. کارای خونه و ماهی ها و .... 

 

امروز همکلاسیم اس داده مدیر گروه خیلییییییییی عصبانیه 4 شنبه پاشو بیا شمال! 

یعنی انگار سر کوچس پاشم برم!!!!! 

منم اس دادم: من حموم دسشویی نمیتونم برم با این شکمم! پاشم بیا شمال؟! 

 

الان رفتم سونوگرافی وزن بچه رو زد 3 کیلو و 100 گرم.  

تا الان ماهیامون 12 تا تلفات داده  

5 شنبه رفتیم همه کارای وامو انجام دادیم امروز دوشنبه تایید شد. قسطش ماهی 580  یعنی دهنمون سرویسه! رئیس بانک بهم گفت میتونید قسطشو بدید؟ گفتم ان شاالله! 

 

حالا فقط مونده دوتا ضامن و یه قطعه عکس ببریم و تموم. 

 

فردام باید برم یه شهری همین نزدیکیا با رئیس دانشگاه آزادش صحبت کنم بهم آزمایشگاه بده تا نی نی نیومده زودتر کارا تموم شن.  

 

دیروز رفتیم آتلیه 5-6 تا عکس بارداری گرفتیم. 

فعلا همینا!

عکس های قول داده شده !

 

 

 

اینم 200 تاشون

بالایی ها گروه های آزمایشیم هستن 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی همه ی اعضای خانواده...

خجالت میکشم از شوهرم 

دیشب بعد از 13 ساعت از سر کار اومده خونه تو اوج خستگی تا ساعت 3 نیمه شب تو حموم برای من آکواریوم های سنگین شسته و جابه جا کرده و با نمک غلیظ ضد عفونی کرده و دستش از نقاط مختلف برش عمیق خورده و خون رفته و ...   

غرغر هایی زیر لب کرد! فکر کنم با خودش گفته آخه اینم زنه من گرفتم! حیف که دیگه دیره بچه داره ازم!  صبحم ساعت 6 دیدم که چه سخت بیدار شد رفت سر کار ... 

 

خجالت میکشم از بابام 

کارشو ول کرده ساعت 6 صبح از قم راه افتاده از جاده قدیم رفته به طرف اصفهان که ماهیارو بگیره و بیاد به طرف یزد بده به من و بعدش برگرده قم  

 

خجالت میکشم از خواهرم 

پارسال بعد اون همه سختی و برو بیا که واسه پایان نامه خودش داشت و کشیدن اون همه سنگ سنگین از این سر تهران به اون سر تهران حالا  این بار باید جور درس منم بکشه... ( خواهری همراه بابام داره میاد دیگه تا آخرش پیشم باشه کمکم کنه) 

 

و... 

درگوشی میگم، 

خجالت میکشم از دخترم! 

شما بهش نگید! 

بذارین وقتی بزرگ شد ، پایان نامه دار شد ! دید چقدر سختی داره اون موقع بهش میگم شاید درکم کنه! 

دیشب بعد از خوابیدن همسر تا ساعت 4 صبح من با سطل و قابلمه بیش تر از 70-80 بار مسیر سینک ظرفشویی تا آکواریوم ها رو با ظرف آب طی کردم تا آکواریوم ها رو تونستم پر از آب کنم و تا صبح کلرزدایی بشن برای ورود ماهیا آماده بشن. میدونم به دختر گلم فشار اومد. 

با مشت و لگدهایی که نثارم میکرد میگفت مامان، جونِ هر کی دوس داری بسه دیگه بذار بخوابیم ! 

تازه وقتی هم رفتم بخوابم چه خوابی ... همون دو -  سه ساعتی که خوابیدم رو کابوس دیدم... انقدر تو خواب استرس و وحشت داشتم که به بچمم قطعا فشار اومده. اولش خواب دیدم به جای کپور آقاهه کلی گوپی داده به بابام!!!! و وقتی من در کیسه رو باز کردم و به جای ماهیای خاکستری کلی ماهیای رنگارنگ خوشگل ریزه میزه دیدم جا خوردم و بعدش داشتم تو خواب دیوونه میشدم! 

بعدش خواب دیدم چون دیشب کلی چیزای سنگین بلند کردم بچم تو شکمم زبووووووووووووونم لال مرده. سر این یکی خواب که فقط عین جن زده ها از خواب پریدم و با سرعت خیلی بالایی از حالت دراز کش به حالت نشسته در اومدم که این خودش برای بچه خیلی بده... بعد شروع کردم به ضربه زدن به شکمم که بچه بیدار شه و یه تکون هر چند کوچیک بخوره من فقط خیالم راحت بشه زنده س ! شاید یکی منو تو اون حالت میدید خندش میگرفت... اما انقدرررررررر اون لحظه استرس داشتم هیچ وقت تو زندگیم اون  طور نبودم. نمیدونم تکون خورد یا نخورد که آروم دراز کشیدم و نفس عمیق کشیدم و خواب رفتم... با یه کابوس دیگه بیدار شدم که یادم نیست چی بود و ترجیح دادم هر چند دیشب نخوابیدم، همون بهتر نخوابم و پاشم به بقیه کارام برسم! 

 

 

اینجا اول راهه... 

دیروز از صبح تا ظهر پای تلفن بودم کل شهرستانای اطراف تماس گرفتم و من نتونستم یه "اتوکلاو" پیدا کنم این اطراف! 

خیلی برام دعا کنید. کلی نذر و نیاز کردم! 

نمیخوام انرژی منفی بدم به خودم... اما اگه آزمایشا خدای نکره جواب نده همه ی این پروسه باید از اول طی شه... وای نه! خدایا خواهش میکنم....من تمام سعی خودمو میکنم... خواهش میکنم ... 

 

 

 

طولانی شد اما از کودک درون هم بگم برای خیلیا که پرسیده بودین: 

چهارشنبه رفتم دکتر . گفتن جفت کاملا رسیده آب دور بچه کمه و شدیدا باید حرکات بچه رو کنترل کنم و اگه یه مدتی تکون نخورد سریع برم بیمارستان برای نوار قلبش و اینکه دکتر گفت احتمال بسیار بسیار زیاد زایمان پیش از موعد خواهم داشت و چون موقعیت جنینم خطرناکه و احتمال مدفوع داره روزی 3-4 ساعت پیاده روی کنم تا زودتر زایمان شروع بشه. دخترم از حالت بریچ تغییر موضع داده بود و سفالیک شده بود ( نوع طبیعی) دیروز فقط تونستم دوساعت پیاده روی کنم! واسه همونم کلی خسته شدم. بعدشم، من کل شهر رو دور بزنم فکر نمیکنم 4 ساعت بشه خب !  

 

یه نفر آدرس وبلاگ اکبرعاقا رو واسم بذاره ممنون!

من ، تنها ، تو این خونه سوت و کور . . . این سه چهار روز مادرشوهر اینا اینجا بودن ،  حالا همش چند دقیقه نمیشه که رفتن و انقدر دلم گرفته که هر لحظه ممکنه بغضم بترکه‏!‏ همونطور که دیشب ، نیمه های شب تو بغل همسر  که خواب بود ، بی صدا ترکید‏!‏ اشک بخاطر اینکه فردا مادرشوهر اینا میرن‏!‏ کلا قلبم بی جنبس‏!‏ شبایی که فرداش قراره خانواده خودم یا همسری از پیشمون برن ختما باید یه دل سیر بی صدا اشک بریزم‏!‏ حالا تا چند وقت هی باید آثار بودنش تو اینجا رو ببینم و دلم بگیره‏!‏ بخاری که پدرشوهر زحمت کشیدن نصب کردن تو اتاق دو نفرمون تا بازم بتونیم رو تختمون بخوابیم :‏)‏ خوراکیای خوشمزه که واسم خریدن. گلدونا و مجسمه هایی که مادرشوهر جابه جا کرده‏!‏ رختخوابهایی که پدرشوهر با نهایت دقت چیده تو کمد. نونایی که خریده گذاشته تو فریزر. . . رفتمون با هم یزد،دکتر و مهمونی و تالار یزد. . .  خدایا مواظب همه ی مامان باباها باش و مامان بابای من و همسری. تا بعدازظهر که عشقم بیاد تنهام. شاید با لب تاب بیام و خبر از دخملی بدم‏!‏ خبرای جدید ازش دارم و اینکه واسه اومدن عجله داره‏!‏ چه میدونم شاید همسری به آرزوش رسید و دخملی یه دی ماهی شد ‏! 

 

بابت تبریک های تولد ممنون :) ببخشید فقط تایید کردم و جواب ندادم. مهمون داشتم اصلا وقت نکردم.  

 اینجا مطالعه شود

همسرم،

همدم شادی ها و غصه های من ، رفیق روزای سختم ، همه ی وجودم تولدت مبارک ‏!‏ بی نهایت دوستت دارم عشق زندگیم.

یادش بخیر...

دیشب به همسری میگم یادش بخیر پارسال همین موقع ها بود که خونمون شلوغ بود. لیلا و خواهرات و هانیه و ... 

میگه آره یادش بخیر.... 

 

وسایل جشن تولد همسری رو گرفتم منه خنگگگگگگگگ گذاشتم تو آشپزخونه. بعد شمع "2" اومده بیرون از پلاستیکه. همسر برداشته میگه eeee این چیه؟؟؟؟؟؟

به همین راحتی سورپرایزم لو رفت  منم خیلی رله و  به رو خودم نیاوردم قرار بوده سورپریز کنم گفتم خب شمع تولدت توه دیگه  گفت واااااااااای آره تولدم  

 

تازه نشست کل پلاستیک رو ریخت بیرون یکی یکی نگاه کرد! 

این شکلات سنگی هام مال منه؟؟؟؟؟ 

این ژلاتین هم خریدی واسه من درست کنی؟؟ 

بادکنکارو ! 

چه قالبایی ! 

شکلات تخته ای؟؟؟؟؟؟؟  

 من:بله شکلات تخته اییه! 

خب یه کارد بده از بغلاش یه کم بخورم !!! 

 

 

به همین سادگی !  

 

یلدا

یه یلدای دو نفره. آخرین یلدای دو نفره‏!‏ وقتی همسر با یک عدد پفک بزرگ جلو در ظاهر شد ذوق مرگ شدم‏!‏‏!‏‏!‏ کیک پختم. تو خیابون همه هندونه میخریدن اما من چون سنگینه نخریدم :‏)‏ نشستیم پای میوه و شیرینی و آجیل و پفک و چای و کیک خودم پخت‏!‏ و رادیو هفت.. آخر شب فال حافظ گرفتیم... به همسر گفتم آخرین فال یلدای مجردی من که تو خوابگاه تو همدان به نیت عشقمون ، ناهید، اون دختر فارق التحصیل ارشد زمین واسم گرفت ‏"‏مژده ای دل بود ... ‏"‏ همون وقتا که عشقم داشت تموم تلاششو واسه رسیدنمون میکرد و به جایی نمیرسید...  باگوشی هستم بیشتر نوشتن در توانم نیست. فقط شب یلدا یادم رفت عکس بندازیم :‏(‏  

 

تشکر

اومدم یه تشکر اساسی از همسر مهربونم که همیشه کنارم بوده و باهام بوده داشته باشم. همسر ِ من بی نظیرترین مردیه که میتونم فکرشو کنم. همیشه تو همه کاری پشتیبانم بوده. بعضی وقتا فکر میکنم اگه سر راه من قرار نمیگرفت من با کی ازدواج میکردم؟ هر کسی مثل اون بود واسم؟ انقدرررررررررررر مهربون؟ انقدر حامی؟ انقدر صبور؟ انقدر عاشق ! همیشه به علایقم احترام گذاشته حتی اگه اصلا مورد قبولش نبوده. همیشه از اشتباهاتم گذشته. تو این 6 سالی میشناسمش صداشو روم بلند نکرده! حتی یکبار. بحث و بگومگو امکان نداره بین زن و شوهر نباشه. اما یه اخلاقی که شوهر من داره اینه که از داد زدن یا بلند کردن صدا خوشش نمیاد مخصوصا واسه من  

نمیدونم کی میاد اینجارو میخونه اما تو این صبح جمعه پاییزی ، که عشقم رفته سر کار و من تو خونه کنار بخاری دراز کشیدم میگم با دنیا عوضش نمیکنم. میگم قدر همه ی کاراشو میدونم. این همه هزینه ای که پایان نامه ی من داره تو این شرایط مالی شاید هر مردی رو به غر زدن وا میداشت. شاید هر مردی خانوم باردار ِ بچه ی 8 ماهش بود سرش غر میزد که این کارو نکن اون کارو نکن. اما منم و آکواریوم های سنگین و  مردی که پا به پام تلاش میکنه و دستاش از شیشه های تیز سوهان نکشیده ی آکواریوم ها بریده بریده شده. شاید هر خانومی آشپزخونش به جای اینکه بوی قرمه سبزی بده و مرتب باشه ، بوی آب گندیده و ماهی بده و جای راه رفتن توش نباشه (به خاطر تعدد آکواریومها) ، جای باز کردن در کابینت نباشه، جای باز کردن در یخچال نباشه ، توسط همسرش مورد شمامتت قرار میگرفت.

 

 

این روزا خیلی سرم شلوغه. خیلی دلم میخواست یکی از خواهرام کنارم بودن. یا یه دوست که کنارم باشه. کمکم کنه.  

شدیدا محتاجم به دعا. فقط خدا کنه این همه زحمت و هزینه جواب بده و کار تعطیل نشه . وگرنه میمونه واسه اردیبهشت. کاش تو کشور ما به کارای تحقیقاتی بیشتر اهمیت داده می شد....  

 

نمیدونم شهر ابریشم کجاس! فقط میدونم بچه هام الان اونجا سردشونه و من دارم آکواریومارو آماده میکنم زود زود بیان تو بغلم! کاش توراه تلفات نداشته باشن همشون سالم برسن اینجا.

 

گوشیم تو ماشین ِ دوستم جا مونده ! وگرنه این پست به روایت تصویر میبود !

زی زی باردار !

دوستان بلاگفایی که میخوان از آپ شدن وبلاگم با خبر بشن این آدرس رو تو مدیریتشون بزنن من وقت اینجا رو آپ میکنم اونجا هم خبر میدم: 

 http://eshghemohammad.blogfa.com/

 

 

عکس حذف شد

 

رستوان شاهنامه 5 شنبه ی قبل  

 

خرید جدید

اینجا لباس های جدید دخترمو گذاشتم.   

شنبه با همسر رفتیم سونو. وضعیت جنین بریچ بود. امیدورام اگر به صلاحمه زودتر دختر نازم به وضعیت سفالیک تغییر موقعیت بده. اگه هم صلاح نیست هر چی خدا بخواد همون بشه. جالب اینه که دو سه شب قبلش داشتم واسه همسر از جنین های بریچ و بدی هاشون میگفتم!!!! خودم اینطور شدم حالا !   

 

 

دختر ِ عزیزم من و بابایی خیلی دوستت داریم . این روزای آخر انتظار سخت تره ! انتظار همراه با استرس زایمان !  

اسم دختری هم 99% قطعیه. یعنی باباش عاشق این اسم شده هیچ جوره کوتاه نمیاد ! 

 

"آوین"

عشــق مثل نماز خوندن میمونه....وقتی نیــت کردی دیگه نباید دوروبرت رو نــگاه کنی

من ِ خوش اندام!!!

فیفا داره قرعه کشی رو انجام میده میگه بیا مجریشو ببین! میبینم! (یه خانوم به قول فردوسی پور با لباس ِ یه خورده ناجور!) شب که رفتم دوش بگیرم مثل مجریه لباس میپوشم! داره تلویزیون نگاه میکنه میرم جلوش و میگم ببین!!! مثل مجری فیفام حتی خوش اندام تر از اون  فقط یه کوچولو شکم دارم اونم تقصیر بچته  ( شکم به این گنده ای = یه کوچولو شکم!!!!!!!)  

  

5 شنبه باهم رفتیم یزد. نیم ساعتی سر اتوبان وایسادیم ماشین گیرمون نیومد واسه همه ماشینا دست بلند کردیم.( آخرشم یه مینی بوس داغون گیرمون اومد! همسر نمیخواست سوار شه من گفتم سوار شیم. میخوام بگم اگه تنها بودم شاید مثل همیشه خیلی واسم سخت میگذشت و کلی غر میزدم. اما در کنار همسر بودن اونقدر خوب بود که اون همه مدت کنار اتوبان وایسادن و گیر نیومدن ماشین و خسته شدنم و نشستنم روی زمین!! هیچ کدوم به چشمم نیومد  حتی سوار شدنمون به مینی بوس قراضه و پرت شدن از روی همه ی دست اندازها و طولانی شدن راه همه واسه من در کنار عشقم خیلی آسون گذشت :) بعد از مطب هم رفتیم رستوران شاهنامه که نزدیک مطب بود و همسر از محیطش خیلی خیلی خوشش اومد و اونجا کلی از من عکس گرفت  که دخملی هم تو عکسا معلومه  حس میکنم آخرین رستوران دونفرمونه! نمیدونم! شاید بازم رفتیم. خیلی دوس داشتیم بریم یه کمم بگردیم چون کم پیش میاد با هم بریم یزد اما خب نماز نخونده بودیم و همه ی مسجدای خیابون قیام رو رفتیم یا تعطیل بودن یا خراب شده بودن :( مجبور شدیم سریع آژانس بگیریم بریم خونه ی فامیلا نمازمونو بخونیم. دیگه نشد بگردیم. 

وقتی...

وقتی بهمن ماه میشه ملاک خونه تکونی عیدت...  

کلا ماه بهمن ، ماه انقلابه دیگه  منم قراره منقلب شم ! مادر شم ! 

کارای خونه داره کم کم پیش میره... پرده ها کلا تموم شدن. 

همه ی عروسکای دخملی هم شسته شدن! 

 

ممنون بابت کامنتاتون:)

خدایا هزاران بار شکرت. من و همسر امروزو یادمون نمیره. استرس امروز خیلی بد بود. مرسی خدا که الان کنار همیم. مرسی که بهمون لطف داری. 

 

بعد نوشت: 

اول بگم از دستم ناراحت نشید این روزا اصلا پای وبلاگ ها و وبلاگ نویسی نیستم. 

جمعه همسری عزیزم طبق روال هر جمعش روزه گرفت. شبش که شام نخورد روزشم طبق معمول بی سحری بود. صبحش که بیدار شدیم من صبحونه خوردم. بعدش با همسری رفتیم تو تراس و حدود یکی دو ساعت تو آفتاب داغ لباس شستیم. یعنی همسر شست! من فقط پهن میکردم. لباس چند هفته جمع شده بود یه دونه هم پتو بود. بنده خدا عشقم کلی سردرد شد.خورشید وسط آسمون بود. لباسا که تموم شد 7-8 تا گلدون رو آوردیم تو تراس بهشون رسیدگی کنیم و 3-4 تا هم گل کاشتیم. اونام حدود یه ساعتی طول کشید. طوریکه اومدیم خونه ساعت 3 اینا بود. این روزا مشغول خونه تکونی هستم که تا سنگین نشدم خونه رو تموم کنم. چون ممکنه بهمن مهمون داشته باشیم از تهران ( جاریم و مامان ِ همسر و ... )  پرده های هال رو باز کردیم که واقعا پروسه ی سختی بود ! فکر کنم برای نصبش دیگه دچار مشکل شیم و باید نصاب بیاریم. همین باز کردنش نیم ساعت بیشتر طول کشید. همسر دیگه خیلی خسته شده بود. اما حالش خوب بود. نیم ساعت مونده بود به افطار. بهش گفتم نرو حموم بعد افطار میری. اما گفت من الان انقد گرد و خاک روم نشسته اصلا نمیتونم سر سفره بشینم. رفتن به حموم همانا و ضعف شدید همان...خیلی بد بود خیلییییییییییی. از حموم که اومد بیرون 10 دقیقه بشیتر تا اذون نمونده بود همسر ولو شد کف زمین. دست و پاهاش یخ زده بود. اونقدر سرد که فکر میکردی گوشت از یخچال بیرون آوردی. سرش یخ یخ بود عرق سرد با قطره های درشت همینطور از پیشونیش میچکید. دست و پاهاش شروع کردن به لرزیدن. گریم گرفت. نمیتونست خوب حرف بزنه. دست و پاهامو گم کرده بودم که همسری گفت بزنگ 115. سریع تماس گرفتن شرایطشو پرسیدن گفتم روزه بوده و تو آفتاب کار کرده . سن و ... هم پرسیدن گفتن چیزی نیست خانوم خوب میشه ضعف کرده . اذون داد بهش چای شیرین دادم اصلا نمیتونست بخوره حتی نمیتونست از جاش پاشه لحظه به لحظه یخی دست و پاهاش بیشتر میشد و بیشتر تو بدنش پیشروی میکرد. دست و پاهاشو نمیتونست تکون بوده خواب رفته بودن. ببا زحمت حرف میزد بهم گفت فکر کنم دارم میمیرم. بغض داشتم شدید ! گفتم نه بچم بابا میخواد نمیر !!!!! :دی دوباره زنگ زدم آقاهه گفت پاهاشو 30 سانت از زمین بلند بذار 2 تا پتو بنداز روش گرمش بشه عسل بذار دهنش قورت نده که از بزاق جذب بشه. همسری به سختی دهنشو با میکرد. عسل ریختم تو دهنش.  ده دقیقه بعد 115 زنگید  گفت خانوم حال شوهرتون هتر نشد؟ گفتم نه اصلا هیچ تغییری نکرد. گفت سابقه داشته این حالتش؟ بعد من میپرسیدم محمد؟؟؟؟؟ سابقه داشتی؟ با سر جواب میداد نه ! بعد آقاهه میپرسید سابقه معده درد داشته. من از محمد میپرسیدم سابقه معده درد داشتی؟  فکر کنم آقاهه با خودش گفته این چه زنیه هیچی از شوهرش نمیدونه! گفت بیست دقیقه دیگه خوب نشد زنگ بزن. گفت تو دهنش یه لقمه نون بذار بجوه. بهش آب قند ولرم بده. اینارو بهش دادم همه روووووو بالا آورد! حالش بهتر شد. زنگیدم به آقاهه گفتم بالا آورد گفت دیگه هیچی هیچی نده بهش تا یکی دو ساعت. بعدش بهش کته با ماست بده. هیچی دیگه منم که کته بلد نیستم  براش برنج آبکش درست کردم با ماست آوردم. 2 ساعتی از افطار گذشته بود. گفتم نمیخورم نمیتونم. گفت میتونی بخور. خداروشکر خورد. خیلی خیلی حالش بهتر شد. آقاهه یه بار دیگم زنگید ( بله همچین 115 ای داریم ما! ) بهش گفتم حالش خوبه اما نبرمش بیمارستان یه سرم بزنه؟ گفت تا 11 شب خوب نشد ببرش. تا 11 شب هم همسری خیلی خوب بود. دراز کشید خیلی آروم خوابش برد. صورت رنگ پریدشو دیدم که آروم تو خوابه گریم گرفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود. بغضم شکست رفتم تو حموم دوش رو باز کردم کلی گریه کردم! خواستم اگه بیدار شد نبینه دارم گریه میکنم! از حموم اومدم بیرون دیدم بیدار شده. واسش میوه آوردم. لیمو شیرین و پرتقال و سیب بهش دادم. لبخند رو لباش بود   بهش گفتم خوب شد نمردیا بچم بابا میخواست. خندید گفت نه که تو شوهر نمیخوای ! گفتم خب معلومه که نمیخوام ! بچم بابا میخواد! اگه میمردی هم تازه این آقاهه داشت باهام رفیق میشد کلی بهم زنگ زد مگه ندیدی  گفت آره !!!!!!! اگه میدونست کته بلد نیستی و من کلی کارای خونه رو کردم اینطور شدهیه بارم بهت زنگ نمیزد ! میگفت همون حقته شوهرت اینطور شه  به همسری گفتم وقتی به آقاهه گفتم شوهرم روزه بوده و امروز تو آفتاب کلی کار کرده فک کنم فکر کرد اوستا بنا یا کارگر ساختمونی  گفت آررررررررره باید بهش میگفتی دو ساعت واسه من لباس میشسته !  

خلاصه کمی گفتیم و خندیدیم. همسر هم بهترتر شد. فیلم دیدیم و موقع خواب کلییییییی تو صورتش نگا کردم و خداروشکر کردم. بعدشم گوشیمو گرفتم دستمو و اون چند خط بالارو نوشتم.  

خدایااااااااااااااااااااااااااااا شکرت. خیلی ترسیده بودم. البته خود عشقمم ترسیده بود! میگه کل خونه دور سرم داشت میچرخید تو بدنم اصلا جون نبود اون موقع بود که بهت گفتم فکر  کنم دارم میمیرم.

:)

در کل خوبما ! اما خیلی کم میام اینجا. یا با گوشی میام و چند تا کامنتی که دارمو میخونم و میرم! افسردگی قبل زایمانه؟  اصلا داریم همچین چیزی ؟  دخملی خوبه دیروز ضربان قلبش 140 بود  

 

   ممنونم ازتون که حالو میپرسین. ببخشین سر نمیزنم :(  

مثلا میخواستم عکس کیک سالگرد ازدواجمونو بذارم !  

از همین جا از عزیز ِ دلم تشکر میکنم که این روزا بیشتر از هر وقت دیگه مواظبمه ! 

همسرم با تمام وجودم دوستت دارم

هر روز که از زندگی کنار تو میگذره بیشتر میفهمم چقدر خوبی... 

میفهمم چقدر دوسم داری 

چقدر مواظبمی 

چقدر نگرانمی 

تو بی نظیری  عشق ِ من. 

من قشنگ ترین روزای زندگیمو، کنارِ تو داشتم مرد ِ من.  ازت ممنونم. 

واسم مهم نیست کی چی میگه... 

واسم مهم نیست دوستم رفته به یه دوست دیگم گفته شوهرش اگه دوسش داشت نمیذاشت خرید خونه با زینب باشه ! 

تو خونه بابامم خرید خونه با من بود. این یعنی بابام دوسم نداشت؟!!!!!!! 

من دختری بودم که همیشه رو پای خودم بودم.  

نیازی نمیبینم برای رفتن به دکتر (یزد) شوهرم یه روز مرخصی بگیره و دنبالم راه بیفته در حالیکه سالمم. 

واسم مهم نیست پشت سرم بگن شوهرش باهاش دکتر هم نمیره !  

من اینو میبینم که همسرم صدبار یادآوری کرد صدای قلب بچمونو ضبط کنم واسش. 

اینو میبینم که شب مریض بودم کلی نوازشم کرد و خوابش نمیبرد 

صبح به زور فرستادمش سرکار. نمیرفت که کنارم باشه تا حالم خوب شه.   

اینجا فرهنگ پایینه. خیلی پایین. نمیتونن درک کنن میشه زن بدون شوهرشم بره دکتر. بره خرید. بره شمال درس بخونه!

اینکه شوهرم بهم اعتماد داره دلیل این نیست که دوسم نداره!!!! 

اینکه منو تنها بذاره بره تهران دنبال کار پایان نامش دلیل نیست دوسم نداره!

عشق ِمن 

من یادم نمیره برای رسیدنمون چقدر تلاش کردی 

من یادم نمیره جلوی همه وایسادی اونم تویی که انقدر برای بزرگترات احترام قائلی 

من دیوونه وار دوستت دارم 

همه ی نفسمی. 

 

دلخورم از بعضی آدما...

happy anniversary

سالگرد ازدواجمونه !

کمککککککک

منو ببخشید بی معرفت نیستم  مشغول خونی تکونی هستم. چون زیادی سنگین شدم میترسم چند وقتدیگه نتونم هیچ کاری کنم. 

پرده ها اتاق نی نی رو کندم شستم دیشب نصبم کردم عالی شد.  

دیروز تقریبا یک چهارم کار آشپزخونه رو هم انجام دادم. تو کابینتا مونده. اتاق خودمونم باید پرده ها شستشو و نصب بشه. پرده های پذیرایی رو نمیدونم چیکار کنم و چطوری؟ فک نکنم اونا دیگه کار من باشه. 

اتاق نی نی هم رو به تکمیله. فقط متوجه شدم چقدر لباس نوزادی کم دارم... اصلا صفر ندارم. یک زیاد دارم دو و سه یه دست دارم. میشه راهنمایی کنید.  

 

سرویس کالسکه که از کیش خریده بودمو دیروز باز کردیم. دیگه کاملا سر در گم شدم. دوستای میشه بهم بگین این 3 تیکه هر کدوم چی هستن؟ من فقط تونستم خود کالسکه و ساک لباس رو تشخیص بدم !!!!! 

این الان 2 تا صندلی ماشین داره عایا؟؟؟؟؟ چیز دیگه ای غیر از صندلی ماشین کمربند ایمنی داره؟ اون وسطیه چیه دقیقا؟ قلاب های کنارش واسه چی هستن؟  

 

عکس  3 تیکه ی مجهول 

 

عکس مجهول ترین تیکه !

من برگشتم :)

اول از همه از آقای وزیر تشکر میکنم که تموم ماشینا یکی دو تومن افزایش قیمت داشتن ! انگار من هر چی میدوم و پولامو جمع میکنم به حد نساب که میرسه و خوشحال میشم، میبینم دوباره باید یه کم دیگه جمع کنم ! من و ماشین شدیم حکایت اون برنامه کودکه بود! میگ میگ ! آخرشم نفهمیدم گرگه به اون پرنده هه "میگ میگ" رسید یا نه ! فعلا من گرگه هستم و خریدن ماشین هم میگ میگه !  

اول صبح سوار قطار شدم و تو روزنامه خوندم همه ماشینا با توافق وزیر صنعت افزایش قیمت داشتن! 

 اگه لایک زدنی بود من زیر صحبت این آقاهه که تو قسمت "صدای مردم " روزنامه پیام  پایینو گذاشته بود رو کلی لایک میزدم! 

"آقای رئیس جمهور لطفا به وزیران خود بگویید حرف نزنند و در انظار عمومی ظاهر نشوند وضع ملت خوب میشود چون هر وزیر در صدا و سیما نمایان میشود و لب به سخن میگشاید از دقایقی بعد گرانی در آن حوزه شروع می شود." 

  

 

امروز که همسر به محض سوار شدن متوجه شد صندلی ما روبه روی توالت افتاده غرغر کرد. اما خوبیش این بود من متوجه شدم توالتای قطار میز تعویض پوشک بچه دارن !  :) 

 

دیشب همسر رفت خونه مادربزرگش  به منم گفت بیا اونجا صبح از اونجا بریم راه آهن. اما من گفتم میخوام کنار خواهرام باشم و اگه اون نمیاد اجباری نیست هر کی هرجا دوس داره باشه. گفت بعدش صبح چطوری میای راه آهن؟ گفتم بابام میارتم. گفت دارم بهت میگم پاشو بیا اونجا ! منم گفتم دارم میگم نمیام! همش دو سه شب اینجا بودیم اونم میخوام کنار آبجیام باشم ! خولاصه با کمی دلخوری از همدیگه خداحافظی کردیم و هر کی موند پیش خونواده خودش ! شب با آبجیا تا نیمه های شب بیدار بودیم و کلی از وسایلمو جمع نکردم گفتم صبح تند تند برمیدارمشون.

صبح ساعت یه ربع به 6 با صدای بابام که داشت نماز میخوند بیدار شدم  بابام داشت تشهد میخوند که کل خونه تاریک شد ! برقا رفت! تصور کنید بقیشو ! تو تاریکی لباسای خودمم به زرو پیدا کردم که آماده شم ! در پارکینگ هم برقی بود باز نمیشد. زنگیدم آژانس گفتم تا راه آهن چقد میگیرید گفت 17 تومن :( بست دقیقه دیگه نشستم برق نیومد :( به همسری که قرار بود زنداییش ببرتش راه آهنن با کمال بی میلی زنگ زدم ! گفتم کجایی؟ گفت تو راهم چرا هنوز راااااااااااااه نیفتادی؟؟؟؟؟؟؟ بهش گفتم: برق رفته در پارکینگ بستس. کنار جمکران وایمیسین من با آژانس بیام اونجا منم سرا راه سوار ماشینتون بشم؟ ( تا جمکران آژانس 7 تومنه ! )  پسر بی تربیت یه عالمه بهم خندید و مسخرم کرد گفت حقته ! چقد دیشب بهت گفتم بیا اینجا صبح از اینجا میریم. گفتم بی تلبیت نخند بهم :( گفت با آژانس بیا تا خود راه آهن براتم واینمیسیم که یادت بمونه  گفتم توروخدا برام وایسین من نمیخوام 17 تومن بدم به آژانس   ( البته آخرش برا وایساد)

 

 

تو قطار نشستیم دونه دونه یادم میفته چیارو نیاوردم! دسته کلید همسر!!! کلیدای محل کار و خونه و اتاقشو و کمد تعویض لباسشو ....! یادم میاد رفتیم "رنگین کمان" عابربانکشو دادم آّبجیم بذاره تو کیفش! بهش میگم اگه یه چیز مهمتو جا گذاشته باشم قول میدی ناراحت نشی؟  لبخند میزنه میگه چیو؟ مام ؟ میگم نه مام که مهم نیست ! دوباره میخریم ! یه چیز مهم تر که خریدنی نیست ! میگه عابربانکم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میگم وای چه سریع ! از کجا فهمیدی؟  میگه بس که خنگی! میگم خب عزیزم من الان یه دونه مغز دارم برای 2 نفر ! مغز من الان داره به دو نفر خدمات دهی میکنه ! دیگه نمیکشه! داره برا قلب دو نفر برنامه ریزی میکنه برای معده ی دونفر! برای دو نفر فکر میکنه!  

همسر میگه اتفاقا الان خوبی ! قبل از نی نی مغزت کلا جلبک بود!  همین یه ذره ای هم که الان داره کار میکنه مال مغز بچه ی منه که از من بهش رسیده! بعد اینکه بچم دنیا بیاد مغز تو  دوباره میشه همون جلبکی که قبلا بود!  

بهش میگم خیلی اعتماد به نفس داریا  

 

 

کلا امروز سوتی زیاد دادم! علاوه بر اینکه کلی چیز یادم افتاد جا گذاشتم! بعد از کاشان به یه ریل 4 بانده رسیدیم که باندهای اطراف پر بودو قطار ما بین اونا حرکت میکرد. برام جالب بود! به پنجره های هر دو طرف قطار نگاه کردم، گفتمعشقم ببین ! از هر دو طرفون داره با سرعت قطار رد میشه !  اول خیلی ریلکس یه نگاه بهم انداخت ! بعدش گفت عزیزم ! قطار ِ ما داره با سرعت از وسط اون دو تا قطار عبور میکنه! اون دو تا قطار تو ایستگاه وایسادن  

هیچی دیگه من تصمیم گرفتم تا خود ِ مقصد خفه بمونم! حتی از دیدن چیزی ذوق کردم نگم! چون مغزم کلا تعطیل بود هر چیزی ممکن بود سوتی باشه ! 

 

 

همسر تقریبا کل مسیر رو تو قطار خوابید. منم به مخم فشار آوردم چند تا  فعل کشف کردم و چندتا جمله نوشتم که بیدار شد براش بخونم :))  برای شمام میذارم که شاید دوست داشه باشید  هم خودم یادم نره!   

 

He takes great pleasure in annoying me ! 

او (منظور همسر! ) از آزار دادن من خیلی لذت میبره  

 برای لذت بردن از چیزی take pleasure in به کار میره ! 

I enjoy myself at the party last night 

  برای خوش گذرانی enjoy oneself به کار میره 

 

تو گشت و گذارم تو دیکشنری اینم پیدا کردم! 

غذای نذری: meals on wheels 

اگه جمله هام ایرادی چیزی داره بگین

 

یه جمله دیگه مد نظرم بود بنویسم ! دیگه به جایی نرسیدم! این دیکشنریا وقتی به فارسی ترجمه میکنن یه دورم یکیو میخوان خود فارسیه و ترجمه کنه واسه آدم !  

مثلا زدم sickeningly   زده به طور مشمئز کننده ای  من که نمیدونم یعنی چی ! بعد دیدم واسه sicken زده مزسض شدن !!!!!!!!!!!!  حالا این مزسض شدن چی هست؟

.

مرداب به رود گفت : چه کردی که زلالی ؟! جواب داد :گذشتم

انار

  با شروع این فصل خوشرنگ، همینطور انار هست که روانه ی خونه ی ما میشه :) از لطف دوستان و اطرافیان و چون تقریبا همه ی خونه های اینجا حیاطشون باغ انار هست ( غیر از خونه های نوساز) ما به این فیض میرسیم! 

پارسال انقدر انار اضافه اومد که دیگه نمیدونستم چیکارشون کنم. تو نت یه سرچی کردم و نتیجش شد رب انار و ترشی انار  امسال هم شروع شده... فعلا که سعی کردم همشو بخورم! دیروز دوستم از خونه ی مادرشوهرش کلی انار آورد واسم. امروز دوستم از خونه ی عمش. صاحبخونمون از حیاط مادرش. سوپری سر کوچمون نمیدونم از کجا! بهم انار دادن. و همچنان ادامه دارد.... تا وقتی که انارها ته بکشن!  

انار : Pomegranate 

  

 

 امروز تنهایی کار استیکر و تابلو سه تیکه ی اتاق نی نی رو تموم کردم. هر چند دوست داشتم صورتی میبود. همچنان گوشی ندارم براتون عکس بذارم. 

 

 دیشب همسری گفت خیلی دلش میخواد زودتر بهمن ماه بشه و بچشو بغل بگیره!  

هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشه . کلی ذوق کردم !  

 

 پریشب همسر نشسته پای وبلاگم میگه eeeee عزیزم قالبتو عوض کردی؟چه خوشگله !!  من:  خیلی وقته!!!!!!! اونقدر که یادم نمیاد قالب قبلیم چی بود! میگه: eee خب من ندیده بودم. من: از بس به وبم سر میزنی  

 

   

  هیچی دیگه ! دوتا عید اومد و رفت ما همچنان بی گوشی! همه ی شماره ها هم تو گوشی عزیزم هست. بعدش الان من یه گوشی دستمه که باهاش نمیشه حرف زد فقط میشه اس داد ! بعد تو این دوتا عید کلی تبریک و اینا داشتم که 10% شون رو شناختم (حدس زدم) 90% رو نفهمیدم کی اس داد و کی تبریک گفت و ...! تنها کاری که کردم تو جوابشون گفتم مرسی عید شمام مبارک  از اونجایی که من مارکو پلو هم بودم از 911 تا 918 و 919 و کل ایران مسیج داشتم! ایرانسلم که خدا خیرش بده ! از رو شمارم نمیشه حدس زد کدوم رفیقت اس داده ! 

 

 عیدتون مباررررررررک

شادی هایت را فریاااااااااااد کن

Sing & the hills will answer

Sigh , it is lost on the air

The echoes rebond to a joyful sound

And shrink from voicing care

Rejoice and men will seek you

Grieve & they turn

 

 

اینکه من اینجا از عاشقی هامون از زندگی شیرینمون از روزای قشنگمون مینویسم معنیش این نیست با هم هیچ بحث و جدلی نداریم، معنیش این نیست دائم داریم قربون صدقه ی هم میریم! معنیش این نیست هیچ مشکلی تو زندگیمون نداریم و فقط غرق ِ خوشی هستیم ! معنیش این نیست فکرمون اونقدر از غم و غصه آزاد و رهاست که تو خوشی ها داریم شنا میکنیم !  

معنیش اینه که من دلم میخواد زندگیم اینطور باشه ! من دلم میخواد هیچ غم و غصه ای نداشته باشم. من یه دختر قوی هستم ! من همسر قوی هستم. من یه مادر قوی هستم.  

گاهی غر غر نوشت دارم اما همیشه ، تو وبلاگ هایی که پیش از این هم داشتم ، سعی میکردم غرغر نوشت هامو پاک کنم.  

قدیما خیلی کامنت های خصوصی با نام های متفاوت داشتم که حس میکردم همشون یه نفر هستن. میگفتن چرا انقدر عشقتو به رخ دیگران میکشی؟ چرا اینجا از شادی هات مینویسی و دل کسانی رو که این شادی رو ندارن میسوزونی ! یه لحظه فکر کن یکی با کلی غم و غصه وبتو میخونه، از اینکه میبینی تو این همه شادی و اون نیست چه حالی میشه؟  

معمولا این کامنتا خصوصی بود اما وقتایی که خصوصی نبود جواب میدادم که خانوم یا آقای عزیز من از شادی هام مینویسم دلیل نمیشه غمی وجود نداشته باشه. من دوس ندارم غم هام ثبت بشه دلم میخواد فقط شادی هام ثبت بشه. 

 

عاشق این نویسنده ی بی نظیر هستم. 

اگه آواز بخونی کوه ها و تپه ها هم با تو هم آواز میشن! 

اما اگه آه بکشی صدای آهت تو هوا گم میشه ، محو میشه... 

 

واقعا قشنگ میگه. صدای آواز و شادی همیشه بلنده و همیشه طنین اندازه. اما صدای غم "آه" کوتاه و ضعیفه و از هیچ کوهی انعکاس نداره. وقتی شاد هستی کلی آدم دور و بر تو هستن. اما غصه که میخوری همه از تو رو برمیگردونن... 

 

شادی را آفریدیم برای جمع کردن دوستان...

غم را آفریدیم برای انتخاب بهترین دوست !  

 

من شادم چون میخوام در جمع "دوستان" باشم. نه فقط کنار بهترین دوست. 

از استاد زبانم تشکر میکنم که امروز باعث شد این طرز تفکرم برام یادآوری بشه و بهش قوت داده بشه :) 

 

دوستان من از همین امشب ازتون دعوت میکنم شاد باشید   

 خوشحالم توی زندگی عشق و آرامش دارم 

هر وقت دلم میگیره از دنیا، همپای بارون میبارم  

هر روز با امید بیدار و هر شب با رویا میخوابم 

من روزای سختیو داشتم 

اما به آینده امیدورام

 شبا کنار پنجره میشینم 

ماهو توی آسمون میبینم 

یه خواب آروم تا یه صبح زیبا 

وقتی که چشم وا میکنم عشقتو میبینم 

واسه آسمون آبی و رو به سرخابی و شب مهتابیو 

هر چی که منو عاشقترم میکنه خوشحالم 

واسه پرسه زیر بارون 

لحظه های آروم 

زندگی با اون که دوسش دارم و دوسم داره 

خوشحالم، ممنونم، به تو مدیونم

ممنونم ای خدااااااااااااااا  ، خوشحالم ، به تو مدیونم...

:*

  دکتر و بیمارستانمو به صورت قطعی مشخص کردم. دوباره سونو شدم و خانوم دکتر گفت نی نی دختره گفتم میدونم :) 

برام دعا کنید. دوستان من وسط زمستون یعنی نیمه ی بهمن تاریخ زایمان دارم. شوهرم زمستونیه همیشه دلش میخواست بچشم زمستونی باشه!  نامرد به هدفش رسید  ولی من همیشه دوست داشتم بچم مثل خودم بهاری باشه  

 

 

برای اسم هم فعلا روی آوین کلید کردیم !  

معنی: 

تو کُردی :آو: همون آب هست. آوین یعنی دختری که  مثل آب زلال و پاک هست.

توی فارسی به معنای عشق پاک یا عشق هم معنی کردن. 

  

 

بدون اینکه من چیزی بگم رفتنمون برای عید غدیر کنسل شد  البته اگه کنسلم نمیشد من نمیرفتم!  

این روزا خیلی کم همسرو میبینم تا 10 آبان که کارخونه دوباره راه بیفته. همه ی روزای تعطیل و جمعه هام رفته. شبا هم تا دیر وقت سرکار بوده. با اینکه کنارمه دلم براش تنگه  

  

چون دارم تمام تلاشمو میکنم حداکثر تا آخر آبان ماشین بخریم و الانم به یه پراید چند سال کار کرده بسنده کردم ، یک عدد خانوم مقتصد شدیدا اکونومیک شدم !  از اونجایی که همسر درکش تو یه سری چیزا واقعا بالاست ( خداروشکر! ) با وجود خستگی تموم ، به من که بیرون از خونه بودم زنگ زد و پیشنهاد داد چون این مدت همش احساس تنهایی کردم شام بریم بیرون !  که من گفتم نه نمیخواد. هم شما خسته ای هم بیرون رفتنمون حداقل 30-40 تومن میشه  خودم برات یه غذای خوشمزه درست میکنم!  بعدشم بهش گفتم با اجازه تو عابر بانکت 18 تومن بیشتر نیست تا آخررررررر ماه با همون 18 تومن سر میکنی. گفت واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟ گفتم چون خالیش کردم گذاشتم جایی قراره وام بگیرم ! یه خورده ناراحت شد (از اینکه بهش نگفتم حسابش خالیه نارحت شد ، نه اینکه میخوام وام بگیرم)  و گفت خب چرا به من نمیگی؟ نمیگی میرفتم یه جایی خرید میکردم بعد کارت میکشیدم ضایع میشدم چقد بد بود؟؟؟؟ گفتم: خب عزیزم من الان دارم بهت میگم دیگه! نیم ساعتم نیست خالیش کردم الانم عابر بانکت دست منه و میدونستم تو خونه نیستش که بری خرید کنی ! تموم !  

 

 موبایلمم گرفتم آوردم خونه دیدم درست نشده!!!!!  دوباره فرستادمش یزد

در جواب دختری که میگه دلـــم برات تنگ شده...نــباید بگی مــــنم همـــینطور...!!بــــاید بـــــگی کجایی؟ اومــــــدم...

سالگرد خواستگاری...

۳ سال پیش تو این روز عشقم با یه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی که همش "لاو" بود و خونوادش اومدن خواستگاریم

همیشه فکر میکردم اون دسته گل و شیرینی رو باباش اینا خریدن اما چند وقت پیش حرفش پیش اومد که عشقم گفت همشو خودش و با سلیقه ی خودش خریده  بود

...

تو این پست دوتا چیز ازتون میخوام :)  

*امسال آخرین سالگرد ازدواج دو نفره ی ماست :) کمتر از یه ماه دیگه. اگه ایده ای چیزی دارین. کادو هم که اصلاااااااا نمیدونم چی بگیرم! 

 

**اسم های پیشنهادی دختر ! 

 

_ قرار شده به لطف خانوم ِسانتی من بالاخره برم دکتر ! و فرم پذیرش بیمارستانمو تو یزد بگیرم.  وقتایی که قراره برم یزد از یه هفته قبلش من عزا میگیرم!!! از همین جا از سانتی ِ عزیز تشکر میکنم که کارای تحقیقات و گرفتن نوبت و ... را تو یزد داره برام انجام میده. وقتی همچین دوستای خوبی دور و برت باشن چه غصه ای هست؟ بازم میشه احساس کرد تو شهر غریب هستی؟ 

( نگید از حالا فرم پذیرش و اینا؟؟؟ این بیمارستانه جوریه که باید از مدت ها قبل حتی اوایل بارداری فرم پذیرششو گرفت. اونم برای منی که از شهرستان میرم و تحت نظر دکتر دیگه ای بودم. الانم حتی دیر شده و باید زودتر میجنبیدم . )  

  

خوش به حالتون. چرا کولر ما هنوز روشنه؟  هوا قصد خنک شدن نداره انگار ! 

 

  همسر عزیز تر از جونم اومد. 

میخوام از حس ششم خیلیییییییییییی قوی خودم نسبت به عشقم بگم!
با دوستم تو اتاق نی نی خوابیدیم   که صبح همسر میرسه دوستم راحت باشه. ساعت 5 و 11 دقیقه چشامو باز کردم. دیدم لامپ هال روشنه. ( سرویس بهداشتی و اتاقای ما بالاست و هال و آشپزخونه پایینه ) زدم به دوستم و گفتم فاطمه تو لامپای پایینو روشن کردی؟ گفت نه ! شاید محمدِت اومده. بعد دوباره خوابش برد! 

سریع بلند شدم رفتم تو هال دیدم همه ی وجودم دراز کشیده. تا منو دید دوتا دستاشو بازِ ِ باز کرد بپرم تو بغلش ! 

از اون بالا با این شکم!! پله هارو همچین دویدم پایین ! و سریع جا گرفتم تو دستاش   کلی بوس بوسیم کرد و همش میپرسید دخملم خوبه؟  

گفتم کی اومدی؟ گفت همین الانِ الان. اما اصلا سروصدا نکردم چطور بیدار شدی؟  

بهش گفتم همین طوری ! چشام وا شد دیدم لامپِ پایین روشنه! 

انگار روح من حضورش رو متوجه میشه ! جدی میگم! بارها اینطور شدم. دیشب چون با دوستم خیلی دیر خوابیدیم 100% مطمئن بودم که ساعت 5 بیدار نمیشم و همسر حتی کلی سر و صدا هم کنه بیدار نمیشم. اما همین که اومده بوده خونه 4-5 دقیقه نشده بودحضورشو احساس کرده بودم و چشامو باز کرده بودم. 

چند دقیقه بیشتر کنار عشقم نبودم. گفت کنار من بخواب. گفتم نه زشته دوستم تنهاس میرم بالا.  

اصلا متوجه نشد موهامو کوتاه کردم  یا چون تاریک بوده، یا از دیدن من ذوق زده شده بوده  حتما از سرکار برگرده متوجه میشه! 

بعدش رفتم بالا و  نماز خوندم و  پیش دوستم خوابیدم. تا ساعت 10 صبح هم خواب بودم.  

بمیرم ، همسری ساعت 6 رفته بود سر کار. 

 

 

"روز کودک" برای جیگرم یه ماشین صورتی خوشگل + ظرف سه قسمتی غذا طرح کیتی خریدم ! به باباشم که تهران بود اس دادم: خیلی بی معرفتی چرا روز کودکو به دخملی تبریک نگفتی  باباشم که اصلا اِس رو جواب نداد  ( از هر 100 تا اسمسِ من شاید یکیشو جواب بده اصلا اهل اسمس نیست حتی خوندنشو حال نداره و به زور میخونه  چه برسه به جواب دادنش !) 

اگه گوشی داشتم عکسشو حتما میذاشتم. ماشینشو خیلی دوس دارم! 

 

 

با کمک دوستم یه طرح به دیوار بالای تختِ نی نی دادیم و استیکر چسبوندیم و قراره قاب سه تیکه بزنیم. وقت نشد قاب بزنیم انقد خسته شدیم و خوابمون گرفت. 

دوس داشتم طرحش کودکانه بود اما خب چون سرویسش جیگول نیست با دوستم به این نتیجه رسیدیم که این طرح با اینکه کودکانه نیست اما خیلی شیک تره ! 

بازم اگه گوشی داشتم عکس اینم میذاشتم. ندارم خب!   

نگفته بودم دو هفته پیش کاسه ی سفال سنتی بزرگ ماست از میبد خریدم و خودم توش ماست میزنم! بماند اولین بار که ماست زدم با همسر چه اختلاف نظری رو دمای آخرین لحظه ی شیر داشتیم!! 

از اون روز بهم میگه کوکب خانوم  تازه هنوز خبر نداره وقتی نبود چقدر دوغ گازدار درست کردم! ( به راهنمایی یکی از مامانای وبلاگی) قصد دارم این هفته هم "خامه سرشیر" درست کنم! 

 

 دیشب دوستم دستشو از رو شکمم برنمیداشت عاشق تکون ها و لگدهای محکمِ دخملی شده بود! 

 

 اگه کسی از اون ساعت طرح کیتی پست قبل جایی دید ممنون میشم برام قیمت بگیره و دوستان تهرانی یا قمی یا یزدی برام آدرس جایی که ساعت رو دیدن هم بذارن. البته به مامان و خواهر شوهرمم سپردم اگه این طرح ساعت یا روتختی دیدن  ازش نگذرن! 

 

 با همسر شدیدا دنبال جور کردن پول برای خرید ماشین برای زایمان من هستیم. به چند نفر رو انداختم برای قرض دادن پول، چند ماهه که سپرده بذارم بانک و بعدش که وامشو گرفتم پول رو پس بدم. اما همه جواب رد دادن. حتی نزدیک ترین افراد زندگیم. کل نیم و ربع و طلاهای زردی که دارم 5-6 تومنم نمیشه! همسر میگه داییم دوتا ماشین داره (داییش با ما خیلی خوبه) یکیشو ازش برای 3 روز امانت میگیرم. بهش گفتم نه دوست ندارم. همسر میگه چرا اینجا مثل تهران نیست. تهران انقد اتومبیل کرایه هست اما اینجاها جا نیفتاده. برامون دعا کنید. چون از اینجا تا بیمارستان من 70  - 60 کیلومتر راهه. وقتی با همسر فکرشو میکنیم مخمون گیر میکنه!  که روز آخر من چطور برم بیمارستان! بعدش کارای بیمارستانمو همسر چطور انجام بده؟ بعدش رفت و آمدمون به اونجا و خونه چطور باشه؟ بعدش اگه من مثل اینایی باشم که قبل زایمان مجبور میشن 3-4 بار برن بیمارستان و برگردن (مثل دوستم) چطور میشه؟ ( البته اگه سزارینی بشم روز زایمان مشخصه و دیگه برو برگرد و رفت و آمد نمیشه غیر از همون یه بار) ماه سردی هم هست باید خیلی مراقب باشم.

من و چهره ی جدید

امروز رفتم آرایشگاه و بعد از 8  - 9 سال موهامو کوتاه کردم ! 

خیی دلم میخواست گوشی داشتم و برای آخرین بار با موهام عکس بندازم... :( 

وقتی تو آرایشگاه داشتم شونشون میکردم همه نگاه میکردن ! و اینکه یه نفر بهم گفت دلت میاد کوتاشون کنی؟ 

برای اینکه دچار وسوسه ی حرف دیگران نشم خیلی زود مو به قیچی دادم ! 

انقدررررررررررر چهرم عوض شد ! دوستم گفت اصلا یه شکل دیگه شدی ! 

بی صبرانه منتظر همسر محترم میباشم که جمعه بیاد و منو ببینه  

 

به همسر سفارش کرده بودم اگه وقت کرد حتما بره بهارستان و یه سری لباس سفارش داده بودم برای مغازه بره بگیره. رفته میدون بهارستان پشت تلفن داد میزنه عزیزززززززززززززززززززز دلم برات لباسَم میگیرم غصه نخوریااااااااااااااا. یعنی داد میزد ها ! 

بهس میگم کسی دور و برت نیست اینطور داد میزنی؟  دیگه اگه تو میدون بهارستان یه آقایی رو دیدن داره داد میزنه و با موبایل حرف میزنه بدونید شوهر منه  

دوستم خونمون بود . صدای همسری انقدددددد بلند بود دوستم فهمید داره داد میزنه ! گفت چی میگه؟!!! 

گفتم هیچی بعضی وقتا واسه من دیوونه بازی در میاره. ( عاشقشم )  به دوستم گفتم حالا دور و بریاش فکر میکنن من لباسام پاره پوره بوده یه عمره لباس نخریدم  ایشونم برای قربون صدقه رفتن من داره میگه عزیز دلم غصه نخوری واست لباس میخرم !!!!!  

 

بعضی وقتام تو کارخونه وقتی کل کارخونه روشنه و کار میکنه و سر و صدا زیاده دااااااااااااااااااد میزنه دوسِت داررررررررررم. عااااااااااااااااشقتم! 

پشت تلفن بهش میگم یه درصد احتمال بده یکی پشت سرت باشه بشنوه! خب نکن این کارو زشته  

اینم از بابای بچم ! 

 

امروز این ساعت دیواری و برای دخترم انتخاب کردم. به نظرتون سفارش بدم؟  نما از دور .

.

پست پایین برای خودمه. 

 

از افتر شِیِو همسر به پاهام زدم همش راه میرم توهم میزنم فکر میکنم کنارمه  دلم براش تنگ شده.  

فک کنم دخملی میدونه باباش نیست و من دلتنگم . همش بازی میکنه و تکون تکون میخوره بگه من هستم کنارت!

 

* اگه بفهمه افترشیوشو زدم به پام  میکُشه منو!

این پست فقط برای خودمه شخصیه رمز نخواین.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز ازدواج مبارک

امروز سالگرد قمری ازدواجمونه. همسر از خیلی قبل تر ها همیشه آرزو داشته تو این روز ازدواج کنه.  آخه ارادت خیلی خیلی خاصی به امام علی (ع) داره :) اما من اصلا بهش فکر نکرده بودم.

باورتون میشه اگه بگم من هنوزم باور نمیکنم من و عشقم ازدواج کردیم؟! 

خدایا شکرت

نمیخوام بری :(

مردِ مهربون و بی نظیر ِ من عاشقتم  

میپرستمت... 

الان که دو متر اون ور تر توی خواب نازی و صورت مهربون و ماهتو میبینم دلم میگیره... 

صدای نفس هات تو سکوت خونه پیچیده. 

دلم میگیره وقتی بلیطی که صبح برات گرفتم رو رو میز میبینم... 

بهم گفتی کارخونه خوابیده و ازم قول گرفتن 4 شنبه و نهایت 5 شنبه برگردم 

میگم: میخوای برای اینکه خیال کارخونه راحت باشه بلیط برگشتت رو هم بگیرم!؟ 

میخندی و میگی: ای شیطون! خیال کارخونه یا خیال خودت؟  

میگم: خب  هم خیال ِکارخونه هم خیال ِ من راحت باشه   

 

پ ن: من چرا انقدر وابسته ام

خاطره !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اندر احوالات گوشی های ما

من دو تا خط دارم که چون همسر گوشی استفاده نمیکنن! خط ایرانسلم تو گوشی همسر و خط دائمم که فقط تو گوشیه و ازش استفاده نمیکنم تو گوشی خودمه  واااااااااااااااااااای چقد بی جنبم عکس گوشیامو دیدم دلم تنگ شد براشون  

خب گرفتین چی شد؟  من این دوتا گوشی رو دارم!!! از اونجایی که خط دائمم مال دیار غرب کشور بود و خیلی جابه جایی برام میومد دیگه به استفاده از ایرانسلم پرداختم! قبضمم پرداخت نکردم هی همراه اول میگفت پرداخت کن 50 تا اس رایگان بهت میدیم. بعد یه هفته میزد پرداخت کن 100 تا اس رایگان میدیم. دوباره هفته بعدش میزد پرداخت کن 150 تا اس رایگان میدیم  به جان خودم اگه دروغ بگم  دیگه انقد نازمو کشید و مکالمه رایگان و اس رایگان و قسطی کردن قبض و ... اما من به این راحتیا خر نمیشم که  

یادم رفت بگم . وقتی مزدوج نشده بودم ایرانسلم تو این گوشی بود که الان دست همسره و اون دوتا گوشی دست منه. مستبد و زورگو هم خودتونید  

 

حالا من و همسر موندیم بی گوشی و  صبح تا شب از هم خبر نداریم هیچ، از هیچکی خبر نداریم  

گوشی اولی (ایرانسلم) اون هفته که رفته بودم عروسی خواهرم ، تهران جا گذاشتم و هر چی سفارش نموده بودم به مادر شوهر و آبجی شوهر که بیارن فراموشیده شد   

منم رفتم قبض همراه اولمو تمام و کمال پرداخت کردم که بی خط نمونم اما...

این روزا که مهمون داشتیم یه شب بار و بندیلو بستیم رفتیم رستوران ِ. دوغ ریخت رو گوشی نازنینم  به فنا رفت! به همین سادگی ! به همین خوشمزگی ! 

به سلامتی خطشم تازه راه انداخته بودم! 

البته قبلا تنها کاراییش این بود که شبا تو رختخواب باهاش میرفتم نت و دوربین عکاسیم بود! چون دوربینش 12 مگا پیکسله نه ببخشید 12 پیکسل نیست، 12 مگا پیکسل بوووووووووووود  

همین که من بی گوشی شدم، سیم کارت 912 همسر سووووووووووخت! زنگ زدیم به 9990 گفت صلب امتیاز شده  فرداش راهی مخابرات شدم که گفتن نه کی گفته !!!! نشده!!!! فقط سوخته. هیچی دیگه به اسم باباشم بود به ما نمیدن که ! موند هر وقت رفت تهران بره از باباش بگیره! 

 

حالا ماییم و یه نوکیا1200 بدون سیم کارت  

 

 بدون گوشی بودن یه حس خاص و عجیبی به همراه داره  پیشنهاد میدم امتحان کنید اصلا نگران نیستی جاش بذاری. هرجا میری نیازی نیست چک کنی ببینی گوشیتو برداشتی یا نه ! وقتی توهم میزنی صدای زنگ گوشی داره میاد خیالت راحته مال تو نیست مال هر کی میخواد باشه  هیچکیم نمیتونه بگه کجایی پاشو بیا کارت دارم  یا سر رات فلان چیزو بخر بیار!  

فقط باعث شده از ساعت مچی غریب افتاده ام بعدِ سال ها استفاده کنم !  وقتیم میخوام  به آژانس زنگ بزنم به یه نفر تو خیابون گیر میدم آقا یا خانوم میشه برای من یه زنگ بزنین آژانس  البته کارت تلفن دارم اما عجب کیوسک های تلفن کم شدن از وقتی موبایل رایج شد... 

وای اگه مامانم بفهمه من گوشی ندارم ! برام گوسفند میکشه!  

آخه همش بهم میگفت از جون این گوشی چی میخوای که کلا تو دستته؟ ( همش  باهاش تو نت بودم) 

باردارم که شدم همش میگفت اگه بچه ی سالمو با اشعه ی این گوشی نکشتی  

 

 

یه خاطره  همراه با عکس هم دارم باشه برای فردا  البته عکسش چون عکس خودم بید رمزی خواهد بود لطفا اعلام حضور شود

اتفاقای بد!

دیروز خیلی بد بود ! 

صبح دوتا کبک گذاشتم روگاز و رفتم مغازه. همیشه این کارو میکنما ! وقتی ظهر میام یه بوی خووووووووبی تو راه پله پیچیده! اما این سری برگشتم فقط دود بود که کل خونه رو گرفته بود !!!!! بعد اون همه هواکش و کولر رو دور تند و پنکه سقفی ، هنوزم بوش تو خونه پیچیده! بعدشم از همه مهم تر به همسر گفته بودم سرکار نهار نخور گرسنگی رو تحمل کن عصر با هم نهار بخوریم!!!!! 

قبل اینکه برسم خونه و این صحنه رو ببینم رفتم سبزی خوردن بخرم سر نهارمون سبزی هم باشه مثلا!!!!! جلو در سبزی فروشه تو پیاده رو پر از برگ چغندر و لوبیا سبز گندیده بود خدا براتون نیاره همچین با کله رفتم کف زمین  فقط دعا کردم نی نیم طوریش نشده باشه تا حالا دیدین کسی خدارو شکر کنه که با مخ رفته تو زمین؟ از دیروز هنوزم دارم خداروشکر میکنم که با مخ رفتم کف پیاده رو، با شکم و کمر نرفتم. 

به سبزی فروشه که بر و بر نگام میکرد گفتم پیاده رو  رو به آشغالیتون تبدیل نکنید که از این اتفاقا نیفته! 

و همچنان که داشت با تعجب نگام میکرد از اونجا دور شدم  

چشمتون روز بد نبینه چادرم از بالا تا پایین با خاک یکسان شده بود تو این هیری بیری بیست متر جلو نرفته بودم که یه آقای متشخص بهم سلام کرد!!!! من که شدید تو فکر بودم اصلا ندیده بودمش! سرمو بالا کردم دیدم استاد کلاس زبانمه  میخواستم فقط زمین دهن وا کنه برم توش! همیشه خیلی شیک و پیک  و ادکلن زده رفته بودم کلاس! هیچ وقت منو این جوری ندیده بود!!!!! یه سر و وضعی داشتم که نگو! فک کنم روسری اینامم چپکی بود! خلاصه خیلی ضایع و داغون بودم! انقدم گرم احوالپرسی کرد بنده خدا ! با لهجه ی شیرین اینجا که من عاشقشم گفت: خواهر عروس کردین؟ تهرون بودی؟ گفتم بله به سلامتی :) !!!! فقط دعا کردم چند ثانیه قبل رو ندیده باشه ، یعنی صحنه ی زمین خوردنمو! فک کنم ندیده و همون لحظه وارد پیاده رو شده بود! حالا فردا کلاس زبان دارم اصن روم نمیشه شیک و پیک برم!!!!  

هیچی دیگه با سبزی ها خوشان خوشان اومدم خونه و از همون کوچه بو گند دود و سوختگی میومد! 

خواستم زنگ بزنم به عشقم بگم نهارمون به فنا رفته! دوباره دلم سوخت گفتم بذار این ساعات پایانی کارشو تلخ نکنم!!! 

سریع یه چیزی حاضر کردم تا همسر برسه. اومده خونه میگه این چیه؟ پس مگه دیشب نگفتی فردا کبک میذاری؟ 

گفتم چرا کبکا تو تراس هستن برو ببینشون !  گفت این بوی سوختگی یعنی از ما بوده؟؟؟؟؟؟؟ گفتم نه پس! غیر از ما خونه ی دیگه ای اینجاس؟ ( گفتم بهتون خونه ی ما تک افتاده! ) بعدش رفتم طرفش که بغلم کنه! گفت توقع نداری که الان بغلت کنم؟  گفتم چرا اتفاقا توقع دارم محض دلداری بغلم کنی  بعدش با خنده و اینکه خیلی روم زیاده بغلم کرد  رفت سریع لباساشو عوض کرد گفت خیلییییییییی گرسنمه! غذای جدید تدارک دیدمو خوردیم و همسر خوابید منم دوباره رفتم مغازه! 

 

اینم عکس کبک هامون  

 

دیشب دخمله تا ساعت 3 وول میخورد! به باباش میگم چه معنی داره دختر تا این موقع شب بیدار باشه؟  

کسی یادشه دو روز قبل عقد چه اتفاقی برای من و مامان بابام افتاد؟ 

تو راه اومدن از سنندج ماشینمون آتیش گرفت و اگه فقط چند دقیقه دیر متوجه شده بودیم با ماشین منفجر میشدیم میرفتیم هوا ! دقیقا تو بیست کیلومتری همدان. 

 

سر صبحونه به همسر میگم اگه قبل عقد من میردم الان تو داشتی تنها صبحونه میخوردی! 

میگه نهههههههههه الان داشتم با یه نفر دیگه صبحونه میخوردم  

همچین شوهر ضد حال زنی دارم من! 

بهش میگم نامرد خب الکی بگو نه عزیزم من تورو با هیچکی عوض نمیکنم! 

میگه نه عزیزم من نمیتونم به تو دروغ بگم

دیدار یار :D

صبح ساعت شش و نیم همسری رسید :) باید زودی میرفت سرکار! از در که اومد تو ، بعدِ یه بغل طولانی ، گفت بوست نمیکنم چون سرما خوردم  بعدش تند تند رفت وضو گرفت نماز خوند و مسواک زد که بره سر کار. قبلش اومد کنارم دراز کشید تا یک دقیقه وقت باقی مونده رو پیشم باشه اما من سفت بغلش کردم گفتم نمیشه یه کم بمونی، بعد بری  اونم که از خدااااااااااااش بود من همچین پیشنهادی بدم  سریع قبول کرد  بهش گفتم زنگ بزن به دوستت اگه سرکار میره و میشه باهاش بری ، پیشم بمون وگرنه ارزش نداره با سرویس نری و اون همه کرایه آژانس بدی (آخه کارخونه 30 کیلومتر بیرون از شهره) همسری هم که میترسید یه وقت شاید دوستش نره گفت نه ! زنگ نمیزنم، ایشالا که دوستم هست باهاش میرم !  دوستش معمولا ساعت 7:15 میره. دیگه 10 - 15 مین وقت داشتیم ! همچین آدمایی هستیم ما ! به خاطر 10 -15 دقیقه با هم بودن حاضریم ریسک احتمال مجبور شدنِ گرفتنِ ِ آژانس رو بپذیریم !  دوباره همسر یادآوری کرد چون سرما خوردم بوسِت نمیکنم ! ای بابا ! حالا انگار من اصرار دارم بوسَم کن!   همش دست و پامو میبوسید، آخرشم طاقت نیاورد صورتمو بوسید  انقدرررررررررررررر اون چند دقیقه زود گذشت انگار چند ثانیه گذشته  بعدش زنگ زد به دوستش. خداروشکر دوستش گفت اینجاس و داره میره سرکار. عشقم به کمک من در عرض 30 ثانیه آماده شد! و پرید رفت سرکوچه که به دوستش برسه با هم برن. من موندم و خماریِ اون چند دقیقه  بودن با همنفسم! انگار خواب دیده بودم ! 

منتظرشم ایشالا ساعت 5 بیاد و این بار یه دل سیر کنار هم باشیم. 

 

خدایا ، شکرت.

نفس میکشم فقط به خاطر اینکه با تو باشم

....

سعی میکنم فردا حتما کامنت هارو تایید کنم. ببخشید. باور کنید تایید کردن و جواب دادن با گوشی خیلی سخته. 

 

دلم برای عشقم خیلی تنگ شده خیلی زیااااااااااااااااد. یه بغض تو گلومه هر آن ممکنه بترکه! 

 

هفته ی پیش دوشنبه بود که خیلی اتفاقی راهی قم و از اونجا با ماشین اصفهان راهی تهران شدم. فقط شانس آوردم با ماشین ساعت قبلی اصفهان بودم ! وگرنه 100% تو تصادف میبودم! ساعت11 اینای شب رسیدم تهران. سه شنبه رو رفتم دنبال یه سری کارام تو بهارستان و ولیعصر. یاد روزای متر کردن ولیعصر با شوهرم یا دوستام یاخواهرشوهرم و ... افتادم! دیگه پیش میاد یه روزی بازم این کارو کنم؟! دیگه دارم "مادر" میشم! 

  

به خواهر شوهرم گفتم خیلی دلم میخواد تجریشم بریم. شاید دیگه نتونم حالا حالاها. قرار شد 5 شنبه بریم اما نشد. 

 

4 شنبه ساعت 5 صبح رفتم شمال. استادمو دیدم. وقتی فهمید باردارم اولش متاسف شد و بعدش گفت خب حالا که شده!!!! 

 

واقعا ممنونم از این دلداری ! بعدش  گفت به همون حاج آقاتون بگو کارای پایان نامه و آزمایشگاتو انجام بده. یعنی اینو گفت انقد خجالت کشیدم   

یعنی استادمون بدونه بابای بچه چقد تنبله کارای خودشم انجام نمیده ! خرید خونم با منه! کلا دیگه منو از ادامه تحیصل منصرف میکنه ! 

 

همچین خانوم بارداری فعالی هستم من ، که بعد از دیدن استاد از شمال برگشتم و ساعت 11 شب تهران بودم  

5 شنبه هم که قرار بود بریم تجریش نشد و صبح رفتیم قم. تازشم اگه تهران میموندم دیگه باید قید تجریش رو میزدم و میرفتم شریعتی که ماموریتی که استاد داده بودن رو به انجام برسونم که خواهرشوهر مهربون چون بچم دختره و ایشون عاشق دختر هستن این ماموریت رو بر دوش گرفت و به همین خاطر که بچه دخمله حاضره همه کاری برام کنه! 

خولاصه ظهر قم بودیم و متوجه شدم همسر دیشبش نیمه شب اومده خونه و سرکار نرفته و خونس. فرداشم که جمعه بود نرفت سرکار. بعد من کلی حرص زدم خب میومدی اینجا. که بنده خدا آهم گرفت و کارخونه دوباره خوابید و ساعت 5 عصر جمعه دوباره مجبور شد بره کارخونه. بعدش من کلی بهش افتخار کردم که همچین شوهر مهندسی دارم که وقتی کارخونه میخوابه باید حتما باشه تا دوباره راه بیفته  دیگه یادم رفت اصلا بهش زنگ بزنم ببینم نصفه شب کی رفت خونه !!!! بس که دلم تنگ شده بود  ( نه خدایییش دلم یه ریزه شده بود اما خب کار زیاد داشتیم اصلا یادم میرفت همسر سرکاره! ) 

 

شنبه هم خیلیییییییییی روز پر استرسی بود.  

_داشتن مهمون از شهرای مختلف که برای عروسی اومده بودن. اصفهان ، خرم آباد ، زنجان ، آمل ، تهران. دیگه  بابام گفت شب بعد از عروسی برای خواب زنونه مردونش کنیم ! طبقه بالا خانوما، پایین آقایون ! همینم شد.  

_ رفتن آرایشگاه و آتلیه و هماهنگی کارا ! و اینکه وطاش یه کارای جزئی از خونه ی عروس و دومادُ یادمون میومد که مونده ! 

این وسط ساعت 3 یادم اومد عشقم گفته بود ظهر راه میفته بیاد. زنگ زدم بهش و دیدم بله همسریم تو راه هستن. بعد از اون حادثه خیلی ترسیدم.فقط براش آرزوی سلامتی کردم از خدا. 

ساعت 8 بود که رفتم خونه ی مادربزرگ همسر که نزدیک تالار بود. زنگیدم به عشقم گفت نزدیکه و داره میرسه. از تالار زنگ زدن که بیا دیگه ما باید زودتر از مهمونا اونجا باشیم. گفتم باشه میام حالا. دلم برای همسر یه ذررررررره شده بود. دلم میخواست برسه حتی یه ثانیه شده ببینمش بعد برم تالار. که آخرشم شد و دیدمش ! اما انقد خسته و داغون و بداخلاق بود  منم از اونجایی که زن با درک و شعور بالایی هستم !!!!!!! درکش کردم و  ازش ناراحت نشدم. بعد از دیدنش سریع رفتم تالار.

عروس دوماد (خواهرم و برادرشوهرم) اومدن و همه چی خیلی خوب بود به جز چندتا اختلاف سلیقه ی کوچیک که باعث ناراحتی عروس (خواهرم) شد و ... وقتی موقع کادو دادن شد همسریم اومد قسمت زنونه و از چند دقیقه ای که کنار هم بودیم لذت بردیم ! اخلاقشم خوب شده بود  کلافگی راه و اتوبوس رفع شده بود! 

بعد از عروس کشون جلوی درِ خونه ی عروس و دوماد همسر منو صدا زد و کلی با هم حرف زدیم. رفته بودیم تو تاریکی یه گوشه وایساده بودیم! اصلا متوجه دور و بر نبودیم! وقتی سر بلند کردیم همه رفته بودن خونه هاشون! فقط ماشین عروس مونده بود و خونواده ی همسر! بابام زنگ زد به گوشیم گفت اِ الان دیدیم نیستی ! بیایم دنبالت؟

  گفتم نه پدرشوهرم منو میرسونه. بعدش چون فکر میکردم خونمون شلوغه و همسر هم سرماخورده بود و حال نداشت خسته هم بود و از همه مهم تر خونمون زنونه مردونه شده بود! و نمیشد کنار هم باشیم بهش گفتم برو خونه مادربزرگت که راحت باشی. دلم براش لک زده بود اما خودمم نمیتونستم باهاش برم چون دوستام از راه دور اومده بودن برای این عروسی و میخواستم پیششون باشم ! هر چند خیلی زود گذشت :( 

از هم جدا شدیم  رفتم خونه خودمون.دیگه هم ندیدمش هنوز :(  

قرار شد فرداش ظهر با هم بیایم خونه ی عشق. اما بلیط گیرمون نیومد. همسر گفت حالا که بلیط نیست بیا بریم تهران من برم دانشگاه دنبال پایان نامم. بهش گفتم نه من تهران نمیام کلی کار دارم باید برگردم. گفت میخوای تنها بمونم؟  گفتم خب نمیتونم باهات بیام. دیگه همسر با بی میلی تنها رفت تهران. ( تلفنی بود همش. اصلا همو ندیدیم) منم صبح فرداش که میشه امروز اومدم طرف یزد  الانم تو خونه تنهام. همسر اصلا راضی نبود برگردم. میگفت بادارری دوس ندارم تنها بخوابی بترسی. اون همه تنها خوابیدم اما از وقتی حامله شدم خود به خود میترسم. از همه چی.  

بهش قول دادم کسیو بیارم. قراره دوستم بیاد هنوز نیومده. 

 

از چهره ی شهر بگم براتون که واقعا دلم گرفت... خیلی سخت بود... 

 

3 تا خیابون رفتم 14 تا خونه ی عزادار دیدم... شهرداری شهر بیلبورد بزرگ تسلیت زده بود... وقتی با آژانس از کنار مزار رد شدم شلوغه شلوغ بود حتی از 5 شنبه های آخر سال شلوغ تر... 

تقریبا اکثر مردم سیاه پوش بودن. از اینکه صابخونمون آمار جدید بهم داد و فهمیدم دیگه کیا تو حادثه بودن و فوت شدن... 

فردا صبحم باید برم تو شهر. نمیتونم چهره ی شهرُ انقدر غمگین ببینم...  

 

خدایا دلم برای نفسم یه ذره شده. خواهش میکنم به سلامت برش گردون. 

فردا شبم تنهام. همسری اگه تو تهران فردا کارش تموم شه  شب راه میفته ان شاالله صبح اینجاس. دیگه از سفرای شب متنفرم... کاش مجبور نبودیم انقدر تو جاده باشیم...  

خدایا همه ی مسافران و مسافرِ منُ سالم به مقصد برسون. 

 

یادم نبود از نی نی براتون بگم. دائم در حال تکون خوردنه. شکم هم درآوردم کلی  طوریکه هم آرایشگر و هم عکاس و هم همه ی فامیل تو عروسی فهمیدن نی نی دارم ! 

تصادف

دیشب اومدم تهران. 

حدودای 10 و 11 شب بود رسیدم. با اتوبوسای اصفهان اومدم.  الان این لینکارو خوندم خیلی ناراحت شدم.  دیشب  یه ساعت بعد از اینکه  تو اتوبان بودم اتفاق بدی افتاده ... خیلی ناراحتم مخصوصا وقتی که خبرو خوندم  زنگ زدم به همسر و همسر گفت که کیا فوت شدن... خدای من... :(  

گوشیم خاموش بود وقتی ساعت 11 صبح روشن کردم تقریبا همه ی دوستام زنگ زده بودن! تعجب کردم امروز چه خبره همه به من زنگ زدن! الان که خبرو دیدم فهمیدم نگرانم شدن.

 

لینک یک   لینک دو   لینک سه 

دستام داره میلرزه...  

 

فردا صبح میرم "نور" خدا کنه استادم باهام راه بیاد. برام دعا کنید. همسری گفت شنبه میاد اینجا. یعنی همون روز عروسی. بعدش یکشنبه با قطار برمیگردیم  اردکان. خواهر شوهری هم با ما میاد :)

اولیش

باید دهم میرفتم مرکز بهداشت برای مراقبت بارداری اما پروندمو گم کردم  اصلا یادم نیست کجا گذاشتمش  

امروز زنگ زدن دعوام کردن گفتم چراااااااااااا نیومدی هنوز؟؟؟؟؟ یه سری قرص و اینا هست باید ببری وقت سونو هم داری. 

خوشم اومد از اینکه واقعا مراقبت بارداریشون درسته . اولش که تشکیل پرونده دادم فک کردم الکیه. اما دوستم گفت یه سری مهمون داشته نی نیشو نبرده برای نمودار وزن. بهش زنگ زدن گفتن زودتر بیا.  

دیروز نی نیم اصلا تکون نخورد. یعنی من چیزی حس نکردم. نگرانش شدم. شب وقتی همسر خوابش برده بود گفتم همسری؟ دیدم جواب داد  گفت بله؟ گفتم نی نیم تکون نخورده امروز ! یه کمی نگران شد و بعد گفت ایشالا چیزی نیست. زودم خوابش برد. هنوز یه ربع نگذشته بود نی نی تکون خورد ! گفتم همسری؟ دوباره برخلاف انتظارم جواب داد  گفتم بچم تکون خورد!  یه لبخند خوشگل بهم تحویل داد و گفت خب خداروشکر   بعد منم خوابم برد  

رفتم  بلیط رفت و برگشت گرفتم و اینارم خریدم برای امشب تو راهمون. زیاده؟  یه ساندویچی چیزیم میخوام درست کنم.نون باگت داریم تو فریزر. گوجه اینام داریم. شاید کتلت درست کنم. نمیدونم. 

لباسم اینو برداشتم. دوتا مانتوی حاملگی هم برداشتم کلا خوشتیپ برم  تو صورتیه شکمم بزرگتر از چیزی که هست نشون میده اما آبیه اصلا شکممو نشون نمیده. 

3 یا 4 تا سفر دارم این ماه. این اولیشه. بعدیشم عروسی خواهرم. بعدیشونم اصفهان و شمال. ان شاالله بدون مشکل بگذرن

یه روز دوس داشتنی

همسر میگه اون دو هفته ای که خونه نبودی شکمم یه کم رفته بود تو. دوباره برگشتی همش چیزای خوشمزه درست میکنی بازم دارم برمیگردم سرجای اول ! 

بهم قول داده بره باشگاه   

دو شب پیش سوپ قارچ و پریشب املت درست کردم. قرار شده دیگه غذاهای سنگین درست نکنم شبا ! دیشب هیچی به ذهنم نرسید ! بهش گفتم دوس داری نون پنیر سبزی خیار گوجه بخوریم؟ با ذوق گفت آررررررررره ! 

کلی تو سر و کله ی هم زدیم ! تا دیر وقت بیدار موندیم چون فردا تعطیل بود! 

صبح تا 11 خوابیدیم! وقتی بیدار شدیم و صبحونه خوردیم رفتیم تو اتاق دخترمون. چند ساعت اونجا بودیم. خیلی ساعتای خوبی بود! کلی در موردش حرف زدیم  وسایلاشو که باباش ندیده بود نشونش دادم. مامانم مخالف خرید پستونک بود. همسر وقتی دید گفت پستونک نمیخریدی ! دوس ندارم بچمون پستونکی بشه ! گفتم چه جالب مامانمم همین نظرو داشت اما من گفتم باید باشه یه مواقعی خوبه! بعد همسر لو داد: آخه خودم پستونکی بودم و به زور منو از پستونک گرفتن! انقدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم. حتی یه لحظه تصور اینکه همسر یه بچه ی پستونکی بوده نیشخند میاره رو صورتم  تازه به زور ترکش دادن!!!!! 

همسری قربون صدقه ی جوراب شلواریا و لباس عروس ِ کوچولو و جورابای رنگارنگش که فک کنم همشون به دو هفتگیشم نرسه!!! رفت و همرو با ذوق نگاه کرد!  

به همسری گفتم من همه ی اینارو به بچم میپوشونم کاری ندارم پسرونه دخترنه س  

همسری گفت نه دیگه این و این و این و این دیگه خیلی پسرونن !  گناه داره بچم !  

تازه یه بلوز شلوار اسپایدرمَن هم بود نشونش ندادم کلا پسرونس!

بعدشم نیم ساعتی در مورد قاشق چنگالش حرف زدیم !!! 

آهنگ عروسکی که خواهر کوچولوام خریده بودنُ 3 باز زدیم خوند  

بعد همسری با دقت سرویس حولشو که پارسال همراه ِ خودش از مشهد خریده بودمُ دونه دونه نگاه کرد  

بعدش فکر لذت حموم بردنشو کردیم ! شامپو و صابون و ناخون گیرشو نگاه کردیم ! 

همسری واسم تصور اینکه دخترک دندون خارک رو بگیره دستشو به لثه هاش بکشه ، تو ذهنم آورد!  

آخرشم همسری گفت کاش سرویسشو صورتی گرفته بودی . گفت دوس دارم اتاق بچم شاد باشه تو روحیش تاثیر میذاره. گفت دست مامانت درد نکنه این سرویس خیلی خیلی شیکه اما کاش یه شادشو میگرفتید. بهش گفتم اتفاقا دلم رنگی میخواست اما خب این جادار بود و من فقط جادار بودن برام مهم بود . بعد رفتم گوشیمو آوردم عکس مدلای دیگه رو نشونش بدم. آخه اون شب از همه ی مدلا عکس گرفته بودم. همینطور که داشتیم عکسارو نگاه میکردیم دیدم یه سرویس دقیقااااااا به جاداری همین ولی صورتی بود!!!!!! کلی دپرس شدم! گفتم کاش اینو آورده بودم   حتی ویترینش جادارتر از این سرویسم بود! تازه رنگش با صورتیای دیگه فرق خاصی داشت  خووووووووولاصه تا یه ربع دپرس بودم و همش خیره شده بودم به عکسه که همسر گفت انقد نگاش نکن هی حسرت بخوری ! بعد همش اون سرویس رو جای این سرویس تو اتاق تصور میکردم !  دیگه با تلقینات فراوون که نه همین خیلی خوشگله و خوبه، تمومش کردم ! اما خب قراره روتختی و لوستر اتاق رو طرح "hello kitty" بگیرم ! همین تو شاد شدن اتاقش خیلی تاثیر داره  

بعضی وقتام همسر جوگیر میشد به شکم من حمله ور میشد  بش گفتم خواهشا تا به دنیا اومدن بچت خودتو کنترل کن ! وقتی دنیا اومد دیگه مال خودت ! هر چقد خواستی گازش بگیر!  

گفت: نهههههههههههه من تا دوسالش نشده دلم نمیاد گازش بگیرم  

ساعت دیگه شده بود 4 ! همسر گفت من خوابم گرفت ! گفتم تو برو بخواب تا من نهار درست کنم. 

همسر رفت خوابید منم تو وب بچه ها پلو مخلوط دیدم هوس کردم  سریع درست کردم و دیدم همسری بیدار شده و اومده پیشم. دوباره عشقولی شدیم ! کلا امروز درجه عشقولیمون زده بود بالا  نهار خوردیم و من هنوز نماز نخونده بودم!!! سریع خوندم. همسر از دستم شاکی میشه دیر نماز میخونم! میگه نماز بچه ی منو اول وقت بخون !  

بعدش فیلم"زندگی خصوصی" رو دیدیم.  20 دقیقه اینا  از فیلم گذشت آقاهه زنش رفته بود مسافرت با یه زن دیگه ریخت بهم و ...! از اونجا که منم زیاد میرم مسافرت و همسرُ تنها میذارم!!! گفتم بسه دیگه خاموشش کنیم فیلمش بد آموزی داره  همسر کلی خندید گفت eeeeeeeee حالا که دیدی به ضررته  کلی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و درموردش حرف زدیم +18  به همسر گفتم من برم مسافرت برگردم ببینم با یکی دیگه ای هردوتاتونو میکُشم   بعدش رسید به اونجاهای فیلم که زنه وبال گردن آقاهه شده بود، به همسر گفتم بفرما عاقبتشم این میشه !  گفتم فکر کردی الکیه هر کی بره با هر کی ! فکر کردی به همین راحتیاس  همسر گفت تا اینجای فیلم باب میلم بود بسه دیگه بقیشو نگاه نکنیم!   

بساط خوراکیامونو پهن کردیم. قبلنا که حوصله داشتم عکسای بساطمونو میذاشتم! کی یادشه؟ کلا روزگار ما با این بساط میگذره  بستنی و آبمیوه و کیک و شیر و بادوم و بیسکوییت و شکلات و ... 

کلا خیلی خوش گذشت امروز. اندازه ی چندماه خندیدیم! 

آخرین ماه های دونفره ی ما

الان این لینک خبر رو خوندم جالب بود . 

روزهای نامزدی دو معمار آدرست عوض شده ؟ 

وروجکم 4-5 روزه شروع کرده تکون میخوره ! در طول روز بارها احساسش میکنم. 

روزی که رفتیم تعیین جنسیت با خواهرم صدای قلبشو شنیدیم  

وقتیم دکتر سونو کرد جیگملم دستشو گذاشته بود زیر سرش  

استادم امروز گفت 16 ام زنگ بزن برای شروع کار عملی. استرس دارم...  

الان دیگه کاملا  مشخصه باردارم. حتی وقتی مشهد بودیم رو فرم بودم. یه هویی شکمم بزرگ شد. 

نمیدونم با این وضعیت و اینکه هیچ کمکی ندارم چطور با اون همه ماهی و آکواریوم و  تعویض آب و کار سنگین سرو کله بزنم 

کاش یه نفرو داشتم. 

همسر این روزا خیلی هوامو داره  نمیذاره چیزی بیش از 500 گرم جابه جا کنم! دقیقا نمیدونم یهو چش شد  دیروز داشتم آشپزخونه رو جاروبرقی میکردم سریع اومد گفت بده من جارو کنم! منم همونطور که تعجبیده بودم خاموشش کردم! آخه آشپزخونمون خیلی کوچیکه 6 مترم نیست! 

بهش گفتم میرم موز بخرم. گفتم نهههههههههه من میرم ! گفتم خب 4 تاموز نیم کیلوام نمیشه! 

رفتیم سوپری ، نایلونی که توش دو سه تا خوراکی کوچیک بود و اصلا وزنش حس نمیشدُ سریع ازم گرفت!!!! 

خولاصه نمیدونم چطور شده یهو یادش افتاده من باردارم  به هر حال داره خوش میگذره! مستدام باد ان شالله! 

همسر گیر داده میگه میخوام بچمو ببینم این همه میری سونو چرا فلش نمیبری فیلمشو ضبط کنی. منم میگم آخه سه بعدی نیستن که اینا. حالا اگه بخوایم فیلم این معمولیارم میدن؟ 

بعدش دیشب یادم افتاد بهش گفتم صدای قلبشو شنیدم ( نگید چه بی ذوق تازه یادت افتاد! مهمون داشتم یادم رفته بود خب! ) گیر داده بود واقعا صدای قلبشو شنیدی؟ چرا ضبط نکردی منم بشنوم؟ حالا میگه باید بری دکتر اکوی قلبشو با گوشیت ضبط کنی ! یعنی پولمون اضافس دیگه ! حالا 10 شهریور تو مرکز بهداشت نوبت دارم فک کنم اونجام صدای قلبو میذارن. رایگانه ! ایشالا که اونجا اکو داره، ضبطش میکنم برا همسریِ عاشق !  

طریقه ی محبت کردن همسر به بچه ها گاز و نیشگون گرفتنشونه ! خواهرزاده و برادرزاده هاشو با گازهاش میچلونه! حالا دقیقا این موارد رو داره رو شیکم منِ بیچاره پیاده میکنه ! میگم ای بابا چرا حس میکنی داری بچتو میچلونی ؟! شکم منو داری درد میاری! بذار به دنیا بیاد خودشو بچلون انقد منو اذیت نکن ! 

 

دیگه اینکه دکتر گفت موبایل شدیدا ضرر داره برای نی نی اما لب تاب عیب نداره. گفت تا میتونی از گوشیت دور باش. منم شبا گوشیمو خاموش میکنم و اصلا بالا سرم نمیذارم صبحشم که بیدار میشم تا کارم بهش نیفته روشنش نمیکنم! در طول روزم اصلا کنارم نمیذارمش. فکر کنم خوبه کلا. تمرینی هم میشه برای کمتر وابسته بودن به گوشی !