۳ روز همسری خونه بود. مرخصی گرفته بود که امتحانشو بخونه. خب من عادت داشتم با نی نی همش حرف میزدم اما چون همسری خونه بود دیگه روم نمیشد با نی نی حرف بزنم گفتم الان همسری میگه دختره دیوونه شده
یه روز حرف نزدم یا قایمکی حرف زدم ! با صدای آروم تو آشپزخونه یا تو اتاق خواب که همسری نبود. بعد دیدم نمیشه و اصلا به دلم نمیچسبه بلند بلند با نی نیم حرف نزنم
یه فکری کردم ! رفتم کنار همسری نشستم گفتم عزیزم شما نی نی مونو دوست داری؟ گفت بله!!!!!!!! بچه ی منه . از وجود منه. مگه میشه دوسش نداشته باشم
گفتم خب چرا بهش نمیگی دوسش داری؟ همسر :
ها؟ من: خب بهش بگو دوسش داری !
باهاش حرف بزن
در واقع میخواستم همسری با نی نی حرف بزنه تا خودمم روم بشه جلو همسر باهاش حرف بزنم
همسر سرشو گذاشت رو شکمم و گفت : من شمارو خیلی دوست دارم خیلی زیاااااااااااااد بعدشم بوسش کرد
بعدشم گفت مامانتم خیلی دوست دارم ! ولی بعضی وقتا مامانیت منو اذیت میکنه !
گفتم بسه بسه سرتو بدار از رو شکمم ! دیگه قرار نشد از این چیزا بهش بگی
خلاصه این امر را برای شوهر عادی نمودیم ! و دیگه از اون به بعد با خیال راحت کلی با نی نیم حرف میزدم تو خونه راه میرفتم و حرف میزدم. دیگم خجالت نمیکشیدم از همسر تازه همسر هم به حرف اومده بود و هر وقت با هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم یا کنار هم میوه میخوردیم با نی نی حرف میزد ! یا سرشو میذاشت رو شکمم بلند میگفت دوست دارم ! بهش میگم یواش تر خب کل دل و روده هام میلرزن وقتی رو شکمم داد میزنی ! میگه میخوام بشنوه خب ! میگم خب میشنوه ! اههههههه !!!!
و اینگونه بود که سر حرف رو بین بچه و بابای بچه باز کردم !
حالا بچم میگه مامانم خودش کم بالا سرم وراجی میکرد بابارو هم یاد داد !
الانم که داشتم این متن رو مینوشتم همش بهش میگفتم مامانی دارم در مورد شما مینویسم که دوستام بخونن و نظر بدن
Reading posts like this make surfing such a pleasure
Posts like this brighten up my day. Thanks for taking the time.
Learning a ton from these neat articles.
Articles like this make life so much simpler.
That's an expert answer to an interesting question
One or two to remember, that is.