من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

زایمان...

39 هفته بودم. 

جمعه بود .

پنج شنبه ی قبلش با همسری و خواهری رفته بودیم رستوران و تا مرز ترکیدن خورده بودیم

امشب هم همسر پیشنهاد داد بریم .

اصلا نمیدونم چی شد نرفتیم. خداروشکر نرفتیم !!!! وگرنه من بیچاره میشدم!

سریال ستایش رو دیدیم و مثل هر شب هر کی رفت دنبال علاقه مندی های خودش !

خواهرم وایبر. همسری لب تاب. منم با گوشی تو نی نی سایت میچرخیدم و اطلاعات کسب میکردم!

جو هر شبمون همین بود! به همسری گفتم : بابایی دخملم بیاد تو این جو افسرده میشه ها باید براش تبلت بخری اونم خودشو سرگرم کنه. وگرنه ببینه مامانشو باباشو خالش تو نت میچرخن خودش بیکاره افسرده میشه

ساعت1 شب همسری رفت لالا. ساعت 1:30 من و خواهرم هم تصمیم گرفتیم بریم لالا. همین که از جام بلند شدم متوجه شدم لباسم خیسه. بی اهمیت رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم!!!!!! 5 دقیقه نشد دیدم لباسم دوباره خیس شد ! به همسری که تو خواب و بیداری بود گفتم. سریع هول کرد و گفت زنگ بزن بیمارستان. منم با آرامش داشتم دنبال شماره میگشتم. همسری هم استرس گرفته بودش میگفت اههههههه داری چیکار میکنی پس؟؟؟؟

بالاخره دفتر کلاس زایمانمو که میرفتم پیدا کردم و شماره ای که مربی داده بود گرفتم. یه خانوم خوابالو گوشی برداشت. بهش جریانو گفتم. گفت دکترت کیه؟ گفتم دکترم یزده من اونجا دکتر رفتم. گفت خب خانوم پاشو برو یزد !!!!!!!

گفتم خانوم ساعت 2 شبه چطور برم یزد بذار بیام چک شم شاید اصلا وقتم نبود. گفت میای بیا ولی گفته باشم دکتر خوشش نمیاد مریض دکترای دیگه رو بگیره!!

به خواهرم گفتم آماده شو بریم دیدم همسری هم داره تند تند جوراب میپوشه!

گفتم کجا؟ نمیخواد بیای از در بخشم راه نمیدنت تو. الکی نیا. مام میریم زود برمیگردیم! تو بگیر بخواب ساعت 6 باید بری سرکار.

محض احتیاط رفتم تو اتاق دخملی یواشکی چندتا چیز تو ساکش گذاشتم که اگه یه وقت زائیدنی بودم بچم ساک داشته باشه. آخه بیمارستانی که تو یزد قرار بود برم گفته بودن هیچی با خودمون نبریم ساک مادر و کودک میدن ( بیمارستان مرتاض) همسری دید من تو اتاق دخملی هستم داد زد اون تو داری چیکااااااااااااار میکنی چرا نمیای پس؟؟؟؟؟؟؟؟ از اتاق اومدم بیرون گفتم نصفه شبی چرا داری داد و بیداد میکنی؟ داد زد خب بیا برو دیگه !!!! ( ترسیده بود و استرس داشت) بهش گفتم استرس داری الکی به من منتقلش نکن من میدونم دارم چیکار میکنم. گفت نخییییییییررررررر نمیدونی داری هی ور میری ! الان یه اتفاقی واسه بچه بیفته چی. گفتم به نیم ساعت و یه ساعت هیچ اتفاقی نمیفته ! خلاصه دعواهامونو کردیم تا من خیالم از بابت ساک آماده شد و گذاشتمش تو اتاق دخملی. همه ی پرونده پزشکی و سونوها و آزمایشاتمو برداشتمو  زنگ زدیم آژانس. 

تو راه پله همسری اومد بغلم کرد و بوسیدم! چون دعوای بدی کردیم خخخخخخخ 

رفتیم بیمارستان. مامای شیفت بهم گفت کیسه آبم سوراخ شده و پاره نشده. پاره شده باشه شرشر آب میاد نه قطره قطره. اما باید بستری شم و بهم اجازه نمیده برم خونه و نمیتونه مسئولیت خونه رفتنمو برعهده بگیره.

بهم گفت برم پذیرش. رفتم پذیرش و پرونده تشکیل دادم و خریدای خورده ریز از داروخونه و تحویل گرفتن کیسه لوازم ضروری ( قاشق چنگال لیوان دمپایی دستمال کاغذی) ساعت شد 4 صبح. نذاشت خواهرم پیشم بمونه. آژانس گرفت رفت خونه. به همسری گفتم بستری شدم تا ساعت 6 که دکتر بیاد ببینتم. خانومه گفت من نمیتونم اجازه ترخیص بهت بدم. دکتر باید بیاد بذاره بری. همسری گفت پس دکتر اگه دید گفت باید زایمان کنی آژانس بگیر برو یزد بیمارستان خودت. اونجا نمونی هااااااااا. نذاری بهت آمپول فشار بزنن. اونجا به یکی آمپول فشار زدن مرده !!!!!!! گفتم باشه باشه باااااااااشه!

برام سرم وصل کردن. تخت کناریم یه خانومی بود داشت درد میکشید. بهش گفتم چند سانتی؟ جوابمو نداد ! بعد نیم ساعت گفتم بچه چندمته؟ جوابمو نداد ! ( بعدها فهمیدم آخرای زایمان بودن چقدر درد داره و آدم خودشم نمیشناسه حالا بخواد جواب یکی دیگه رو بده!!!! )    

ساعت 4:15

صدای آیفون زایشگاه پشت سر هم. یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ آیفون و برنمیداشت. در که باز شد صدای گریه ی بچه... یه خانومه هراسون دوید تو زایشگاه تو راه بچش به دنیا اومده بود. هوا سرد بود بلند بلند میگفت بچم تو حیاط بیمارستان به دنیا اوووووووووومد بچم داره سرما میخوره یکی یباد بگیرتش!

ده دقیقه بعد خانومه رو آوردن پیش ما ( اتاق سه تخته بود)

خنده از رو لباش نمیرفت کلا زن شادی بود! بهم گفت زنگ زدیم اورژانس نیومد. شوهرم گفت بیا با ماشین خودمون بریم بیمارستان. تو حیاط بیمارستان خواستم از ماشین پیاده شم یهو حس کردم بچم داره میفته پایین خوب شد سریع گرفتمش !!!!!!!! بیچاره بچم اون بیرون خیلی سرد بود نکنه سرما خورده باشه خیلی بامزه بود. بهش گفتم به همین راحتی؟ گفت آره من خوش زا هستم!!! بچه اولیم از اینم راحت تر بود! اینو فهمیدم دردم گرفته بچه میخواد بیاد اونو اصلا دردم نگرفت نمیدونم چطور اومد!!!!!!! گفتم خوش به حالت والا

هر دوتاشون دختر بودن. اسمشو گذاشت الهام :) صبحم مرخص شد !

ساعت5

ماما اومد گفت پس چرا بیداری؟ بخوااااااااب که برای فردا انرژی داشته باشی ( اینجا منظورشو متوجه نشدم اما فرداش با بلایی که سرم اومد فهمیدم منظورش چی بوده خخخخخخخخخ )

بهش گفتم باشه. اما واقعا چطور انتظار داشت با هوارهای اون خانومه بغلیم خوابم ببره! دائم هم زیرم خیس میشد چندشم میشد... اون همه آب ؟؟؟؟به نظرم تا آخر زایمانم سه چهار برابر شکمم آب ریخت بیرون !! من فک میکردم آب زلالی باید باشه اما آب لزجی بود از آب دهن غلیط تر بود! اما روشن و تمیز .

ساعت یه ربع به 6

ماماهه اومد تو سرمم دوتا آمپول زد. بهش گفتم فشار بود؟ گفت نه آنتی بیوتیکه. کیسه آب که پاره میشه خطر عفونت بالا میره. بعدا فهمیدم یکی از آمپولا آنتی بیوتیک بوده! اون یکی فشار بوده! به من نگفت نترسم!!!

یه ربع از زدن آمپول نگذشته بود کمر درد گرفتم. کمر درد خفیف. همسری زنگ زد که بره سرکار؟ گفتم آره خبری نیست برو!

 

ساعت 7 

خانومه کناریم بچش دنیا اومد. خانومه خیلی هوار کرد اما اصلا نمیترسیدم. خیلی داد زد که منو ببرین سزارین من دارم میمیرم!!!!!!

اومد تو اتاق پیشم. با بچش!

لبخند میزد! باهام حرف میزد! تعجب کردم !

بهم گفت بچه دومشه و اولی پسر و این دختره!

و 8 شد .

درد داشت کم کم میومد سراغم... نمیخواستم باور کنم! کلی کار نداشته داشتم.... به پایان نامم فکر کردم... به آینه و تخت خواب خودم و همسر که میخواستم گردگیریش کنم! به اینکه راه پله مون کثیفه! به اینکه فراموش کردم باخودم قرآن بیارم سوره انشقاق و مریم بخونم... (بعدش فهمیدم هر تخت یه قرآن داره :)   )

پا شدم راه رفتم. از اتاقم رفتم بیرون قدم بزنم. ماما داد زد خانووووووووووم برو تو اتاقت !

گفتم خب بابا ترسیدم ! پس این همه تو کلاس زایمان بهمون گفتن پاشید قدم بزنید نخوابید !!!! والا !

سرمم خون پس داد. ماما گفت بس که ورجه ورجه میکنی. سر جات بشین . خواستی دسشویی بری سرم رو ببند و برو.

صبحونه آوردن حتی بهش نگاه نکردم.

همسر هم زود زود میزنگید که دکتر اومد یا نه. به همسر نگفتم درد دارم که نگران نشه و با خیال راحت سرکار باشه. نمیخواستم هنوز متوجه شه روز زایمانمه :)

هر تخت واسه خودش یه خط تلفن داشت. کم کم تلفن اتاقم داشت دائم زنگ میخورد... خواهرم، صابخونمون، دوستام...

نمیشد دو دقیقه برم دسشویی ! این تلفنه هی زنگ میخورد. یه دوستم زنگید 40 دقیقه حرف زدیم ! خیلی خوب بود ! آدم درد رو کمتر حس میکنه.

ساعت9

دکتر اومد بالا سرم و معاینم کرد

ساعت 10

به همسر گفتم آمپول فشار خوردم و دکتر هم اومده. هنوزم اصرار داشت برم یزد !

ساعت 11

خیلی دردا زیاد شدن. میرفتم دسشویی آب گرم میگرفتم رو شکم و کمرم تاثیر بسیار بسیار زیادی رو کاهش درد داشت.

ساعت12

دکتر اومد چک کرد رفت. صداش از تو سالن اومد که گفت سزارین بعدی رو آماده کنید. دور و برمو نگاه کردم هیچ مریضی نبود. به ماما گفتم کیو میگه؟ گفت تورو میگه!!!!!!

من: منو چرا؟؟؟؟؟

گفت خانوم هیچ پیشرفتی نداشتی بعد از 6 ساعت درد تازه یک سانت هستی. باید بری سزارین.

همون لحظه بغضم ترکید... اشک گوله گوله میومد پایین. گفتم نه من میخواستم طبیعی بیارم. من آمادگیشو داشتم خیلی واسش زحمت کشیدم!

اصلا به حرفام گوش نمیداد ! داشت تند تند سرم فشارمو با سرم معمولی جابه جا میکرد! داشت واسه اتاق عمل آمادم میکرد. بهش گفتم خانوووووووووم دارم میگم من نمیرم عمل!

رفت بیرون از اتاق. صداشون از سالن میومد. به دکتر گفت مریضتون رضایت نمیده بره اتاق عمل. دکتر با عصبانیت گفت مگه دست خودشه؟؟؟؟؟! بعد صدای پاش اومد تند تند اومد تو اتاق بالا سرم

گفت : از عمل میترسی؟!

چه سوال مسخره ای! اگه ترسو بودم از زایمان طبیعی باید میترسیدم نه عمل!

گفتم نه! من میخوام بچمو طبیعی به دنیا بیارم.

گفت خب خانوم وقتی نمیشه چطور؟ تو از دیشب اینجایی الان ظهره اما فقط یه سانت دهانه رحم باز شده.

اشکام گوله گوله میومد پایین

گفتم خواهش میکنم خانوم دکتر ، هررررر کاری بگین انجام میدم . روی توپ میشینم ! ورزش میکنم! راه میرم! رو صندلی میشینم اما منو الان نبرین چند ساعت دیگه بهم مهلت بدین.

دکتر خیلی عصبانی شد رفت بیرون از اتاق لباساشو عوض کنه

همون لحظه همسری زنگید به تلفن تختم (دائم باهام درتماس بود)

داشتم با گریه با همسری حرف میزدم و میگفتم دیدی چقد زحمت کشیدم! حالا میگن باید سزارین شی!

همسرم که کلا تو این زمینه (زایمان) باهم هم عقیده بودیم گفت کی میگه؟ گفتم دکتر

همون لحظه دکتر اومد تو اتاق . لباساشو عوض کرده بود و آماده رفتن بود

سرم داد زد

گفت ببین خانوم من همین جا باهات اتمام حجت میکنم. من دارم میرم . تو با این وضعیتت فقط درد میکشی تا یه روز دیگم زایمان نمیکنی. شب و نصفه شب به من زنگ نزنن بگن بیا مریض اورژانسی داری واسه عمل. من نمیام تا فردا صبح. من برم؟ گفتم برو! یه نگاه خشمگین بهم کرد و رفت.

دور و برمو نگاه کردم دیدم کلی آدم دارن منو نگاه میکنن! خدمه که اومده بود دسشویی اتاقو بشوره و 3-4 تا ماما و پرستار!

همسری که پشت خط بود همه حرفای دکتر روشنید مخصوصا که دکتر هم داشت داد میزد صداش بلند بود. یادم نیست به همسری چی گفتم اما خداحافظی کردیم و چون یه لحظه دیدم همه داشتن صحنه ی بحث من و دکتر رو نگاه میکردن شوکه شدم اشکم خشک شد یادم رفت داشتم گریه میکردم

یکی از ماماها که کم سن و سال بود از منم کوچیکتر بود اومد بالا سرم و گفت اصلا ناراحت نباش دکتر چرت گفته من کنارتم ! تو میتونی ! تو موفق میشی ! من میدونم !

یعنی عجیب روحیه داد رفت واسم توپ آورد. گفت آفرین بیا رو توپ بشین و بالا پایین بپر. اگه خسته شدی نرو رو تخت رو صندلی برعکس بشین. تونستی راه برو .

وقتی اتاق خالی شد خدمه اومد بهم گفت آفرین دختر ! آفرین ! ازت خوشم اومد  

نهار آوردن اما دلم نمیکشید بخورم! هر چی بود بیمارستان بود!

دیگه تنهام شده بودم تو اتاق. 

هر دو تا خانوم رو چون بچه داشتن منتقل کرده بودن بخش. 

دلم ضعف رفته بود دردها وحشتناک بود. تقاضای ماسک میکردم میگفتن تا 6 سانت نمیشه. پیشرفت زایمان رو کند میکنه. خواهرم که زنگ زد گفتم سریع واسم آبمیوه و خرما بگیره بیاد. خیلی زود خودشو رسوند. بهشون گفتم بذارید خواهرم بیاد تو ماساژم بده. گفتن نه خانوم تو زایشگاه که همراه راه نمیدن.

یهو قاط زدم! عصبانی شدم. گفتم اون همه کلاس زایمان واسمون گذاشتین همش پیام بازرگانی بود؟؟؟؟؟ گفتید همراه بیشترین تاثیر رو روی زائو داره گفتید دوش آب گرم داره بیمارستان. گفتید راه برید. الان هیچ کدومو نمیذارید.

خولاصه خفن پاچه گیر شده بودم دکتره رو هم اونجور دک کرده بودم دیدن حریفم نمیشن گفتن باشه خواهرشو بگین بیاد تو ! اصلااااااااااااااا فکر نمیکردم موفق شم خواهرمو بیارم تو! بسیار خرسند از این موضوع بودم و با دیدن خواهرم انرژی مضاعفی گرفتم. سریع بهم آبمیوه داد و خرما داد. قضیه دکتر رو واسش تعریف کردم! کمرمو سفت ماساژ میداد. خیلی خوب بود با ماساژ تحمل دردم بالا رفته بود. تنها بدی این بود میومدن معاینه میگفتن 2 سانت! انگار سقفو رو سرم خراب کردن.

هیوا ( از دوستان نی نی سایت) که باهام در ارتباط بود اس داد : پیشرفت تا 4-5 سانت کنده بعدش سریع پیش میره. فقط به حرف هیوا دل بسته بودم .

وقتی یه زائو میرفت تو دسشویی  5 دقیقه بیشتر طول میکشید ماماها تندی میرفتن دنبالش میاوردنش بیرون میگفتن اونجا نشین. من رفتم توالت فرنگی نشستم آب داغ باز کردم رو کمرم ده دقیقه یه ربع گذشت یه ماما اومد گفت خانوم بیا بیرون بسه دیگه. گفتم یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من باید آب گرم بگیریم رو کمرم. بیچاره اصلا ترسید ! رفت پیداش نشد ! دیگه کسی جرات نداشت بهم بگه بالا چشمت ابروه هنوزم خواهرم میگه باورم نمیشد چطور روت میشد از تو بعید بود این مدل رفتارا ! خودمم باورم نمیشه من بودم واقعا!! البته خوشحالم کم رویی رو کنار گذاشته بود اونجا. وگرنه هم سز شده بودم هم نمیذاشتن جم بخورم. فرداشم که بستری بودم مربیم اومد بهم آفرین گفت که همه کاری کردم!  

دیگه دائم ضربان قلب بچه رو چک میکردن و خودمو معاینه میکردن.

ساعت خوب 2.5 !

از درد دلم میخوااااااااااااااست دیوارای سنگی بیمارستان رو گاز بگیرم... فک میکردم دیگه آخر دنیاس. همسر که زنگید بهش گفتم من مردنی هستم و تمومه! همش دلداریم میداد قربون صدقم میرفت میگفت بیام پیشت؟ ( حالا خواهرمم به زور آورده بودم داخل ! ) بهش میگفتم بچه میخواستیم چیکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کاش یک دهم این دردو خودتون میکشیدین بعد میگفتین بچه بچه !  بهش میگفتم بخدا بهشتو نمیخوایم بابا اصلا بهشت مال خودتون ! 

وقتی هم گوشی رو میذاشتم صد تا فحش بهش میدادم خلاصه یه بساطی بود اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم ! به خواهرم میگفتم یه وقت ازدواج نکنی هااااااااااااا. مردا فولانن بهمانن !

گفتم ساعت خوبِ 2.5 ! چون اومدن معاینه و سری بهم ماسک دادن همین که ماسک آوردن بال در آوردم ! فهمیدم حداقل 5-6 سانت هستم که دادنش بهم!

جلو چشام واقا تیره و تار بود. چشام باز بود اما هیچ جارو نمیدیدم. موهای خودم با هر دوتا دستم میکشیدم انقدر محکم به دیوار مشت میزدم که استخونای انگشتام خورد میشد اگه ادامه پیدا میکرد!!!

خدا پدر پیشرفت علم رو بیامرزه! چقدر ماسک خوب بود. منو منگ منگ کرد! تو فضا بودم خواب خواب میرفتم خواب خیلی خیلی عمیق در حد بیهوشی. وقتی درد میومد بیدار میشدم و با صدای خفیف که به زور از گلوم در میومد ناله میکردم و دوباره بیهوش میشدم! اصلا نمیدونم زمان تا ساعت 4 چطور رفت که ازم ماسک رو گرفتن! گفتن برو اتاق زایمان. فقط کافی بود یه تنفس ماسک نباشه کل دردهارو تو تموم وجودم حس میکردم! مثلا وقتی از بیحسی زیاد ماسک از دستم میافتاد زمین ! خواهرم سریع ماسکو برمیداشت میداد دستم. آخراش دستم بی حس شده بود خواهرم باید برام ماسک رو نگه میداشت فقط بدیش اینه خودت میدونی کی داری نفس میدی داخل. همون موقع باید ماسک کنار دهان و بینی باشه . وقتی بازدم هست ماسک رو باید برداری. دائم این کار باید تکرار بشه...  

خواهرم گفت که به مامانم خبر داده شده و حرکت کردن تا شب میرسن پیشم.

ساعت 3:55

داد زدم سر بچم داره میاد هیچکی محل نذاشت ! کسی فکر نمیکرد منی که تا 12 هنوز 1 سانت بودم الان وقت دنیا اومدن بچه باشه. دوباره داد زدم بخدا دارررررررررررره میاد یکی بیاد! دیدم یه ماما اومد تو اتاق . دید راست میگم ! سریع بقیه رو خبر کرد!

اول ماسک رو ازم گرفتن! گفتم توروخدا تورو جون بچتون تورو جون مادرتون ماسک رو ازم نگیرید ! گفتن نمیشه خانوم واسه بچت ضرر داره. گفتم بچه میخوام چیکااااااااااااااار دارم درد میکشم!!!

گفتن از تخت بیا پایین برو اتاق زایمان.

گفتم من نمیتووووووووونم. گفتن چرا میتونی !

اومدم پایین و رفتم اتاق زایمان . گفتم چقد دیگه طول میکشه؟

گفتن 20 دقیقه.

رفتم رو تخت مخصوص

خانومه تشویقم میکرد میگفت آفرین یه زور دیگه بزنی بچه اومده

منم که کلا داشتم چرت و پرت میگفتم، گفتم بچه میخوام چیکاااااااااااااااااار؟ بندازینش تو سطل آشغال

یه سطل بزرگ هم گوشه اتاق بود میگفتم بندازینش تو اون سطله من نمیخوامششششش. کی گفته من بچه میخوام؟؟؟ من غلط بکنم دیگه بچه بخوام!   ماما خندید گفت همه موق زایمان همینو میگن دوباره چند وقت بعد میان واسه زایمان!

دقیقا ساعت شیرین و دوست داشتنی 4:00

صدای گریه ی عروسکمون

تا من جفت رو زایمان کنم خیلی فرز و سریع بندنافشو بریدن و براش لباس پوشیدن و بردنش بیرون نشون خالش دادن!

بعدش آوردنش کنار من. اولین چیزی که گفتم: این همه من درد کشیدم اون وقت تو شبیه بابات شدی

حدود 20 دقیقه بخیه هام طول کشیدو بعدش به تخت زجرآور اتاقم منتقل شدم ! این بار بدون هیچ دردی و به همراه یه نی نی جیگررررررر

آبجیم و دوستم اومدن کنارم و شروع کردن به عکس گرفتن از من و دخملی !گوشی تو بخش زایمان ممنوع بود اما از قضا سرپرست شیفتی که من زایمان کردم زندایی دوستم بود به خاطر همینم گذاشته بودن با خواهرم و گوشیاشون بیان تو!  

ساعت بین 6 تا 7 

 منتقل شدم بخش زنان 

همسری اومد بیمارستان. نمیذاشتن بیاد تو. خودم رفتم بیرون از بخش و با هم نیم ساعتی رو نیمکت سالن نشستیم و گفتیم و خندیدیم بعد همش بوسم میکرد ملت نگاه میکردن

پرستار هم تو بخش دنبال من میگشته بهم آمپول بزنه بعد همش میگفته پس این زائو کجاس! خواهرمم الکی میگفته رفته دسشویی! نیم ساعت بعد اومده گفته نیومد؟؟؟؟ آخه چقد دسشویی!

شب بیمارستان خوابیدیم صبح ساعت 11 با دخملی مرخص شدیم !  

 

روز زایمان چون کسی خونه نبود 100 تا از ماهیام به وضعیت بی اکسیژنی افتادن و تلف شدن...

هر کس سوال پرسید آدرس وب هم بذاره که سریع جواب بدم. وگرنه باید دنبال آدرس بگردم و ممکنه از خیرش بگذرم!

نظرات 89 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 20:57 http://man-va-khodajanam.blogfa.com/

وای زی زی زندگی کردم با این پستت..خیلی خوب نوشته بودی...
الهی بگردم..چقدر سختی کشیدی عزیزدلم...
بعضی جاهاش واقعا خندیدم.خصوصا اونجا که اون خانومه بچه ش تو حیاط دنیا اومده بود..
آفرین که انقدر استقامت کردی.این دکترا واسه اینکه کار خودشون رو راحت کنن اصرار می کنن سزارین کنی..وگرنه اصل زایمان طبیعیه..

*فاطمه* یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 http://daftarezendegieman.mihanblog.com/

وقتی سر بچه داره میاد از کجا میفهمی؟ از دردش ؟

از حس دفع. مثل حالت دسشویی کردن به آدم دست میده. رمزتو قبلا نذاشته بودی. مزسی

فائزه یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:10

سلام من رفتم اینجا بهم سربزن آجی جوووون
http://f-h-s-a.blogsky.com/

اوکی‏!‏

اکبرعاقا یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:17

وووووووی زینب بابا دلی داری دختر
من بودم همون لحظه سزارین میکردم فکرنکردی زبونم لال اگه بچه یه طوری میشد چی؟؟؟
خداروشکر همه چی بخیر گذشته
اسم گوگولی رو چی گذاشتین ؟؟

بچه از طرف ماما با دستگاه مخصوص دائم تحت کنترله. ضربان قلبش افت کنه سریع میفرستن سزارین اورژانسی

سارا بلا یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 22:06

وای زینب مادر شدن چقد سخته :(
کلی بغضم گرفت این پستتو خوندم
ایشالا که همیشه صحیحُ سالم باشین هر 3تون :*

میگم زی زی یذره از اون بهشتِ زیر ِ پات به نام ِ ما سند نمیزنی؟

خخخخخخخخخخ اگه به نام مام چیزی سند زده بودن باشه!!

ziziiiiiiiiiiiii دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:46 http://khoshbakhtyema.blogfa.com

زینب جون خیلی شجاع بودی عزیزم...
تحملت بیشتر بود از من.
ثواب زیادی بردی.خدا آوین گل رو برات حفظ کنه...

مرسی زینب جوووووووونم

مادرانه سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:27

زینب جان اول به خاطر روحیه ی بالایی که داری تبریک میگم .باید بگم که واقعن قشنگ نوشتی وخوب توصیف کردی طوری که تمام این صحنه ها جلوی چشمم زنده شده بود .حالا دیگه خیلی کم اتفاق میفته کسی بخوادزایمان طبیعی کنه .بخاطر همین درداش اکثرا سزارین میشن .خدارو شکر که دختر قشنگت درکنارته وهمه چی برات روزبروز شیرین میشه درضمن آدرس نغمه رو برات گذاشتم

مرسی

باران _ محسن سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 http://vesaleshirinenm.blogfa.com/

سلام عزیزم
وای زینب تو چقدر شجاعی...واقعا آفرین داری.خیلی شیر زنی!!
خیلی استرس گرفتم...منم از اول گفتم فقط زایمان طبیعی!اصلا دوست ندارم شکممو پاره کنن!!ولی خیلی میترسم...تو خیلی صبور و خونسرد بود ولی من اخلاقفم خیلی بده کلا استرسیم!!به هیچ وجه هم حاضر نیستم تو شهر خودمون زایمان کنم چون کارشون اصلا خوب نیست و الان دیدم تو زود زایمان کردی ترسم بیشتر شد!!!نکنه موقع زایمان تهران نباشم و مجبور بشم اینجا زایمان کنم!!واااااااای من تا کجاها پیش رفتم!!

از خانوم دکتره خیلی بدم اومد چه بداخلاق بوده!!
عکس دختری را بزار دیگه دلمون تنگ شده!

دکتره بعدا خوش اخلاق شد !

هر چقدم زود زایمان کنی به تهران میرسی. من خودم دیگه نخواستم برم یزد...! دیدم بیمارستانشون تمیز و خوبه !

حدیث سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:39 http://roozhayekhosh.blogsky.com/

خداروشکر که از پسش بر اومدی عزیزمممم....خدا دختر تو حفظ کنه
وافعااا سخت گذشته بهت...بخیه کردن هم درد داشت؟

نه اصلا حس نمیشه ! بی حسی میزنن. بعدشم که به حس میاد دردی نداره

عسلی و آقای همسر سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:17

چقدرررر تو سرتقی دخترررر
باورم نمیشه تا این حد روی طبیعی پافشاری کرده باشی
اما خداییش اینکه نوشته بودی بعدش رفتی پیش همسرت با همه وجود حس کردم آرامشی روکه بعد از اونهمه درد داشتی

گفتی عکس میذاری..چی شد پس؟؟؟

رویای خیس چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:02

چقده نازه ماشالا!
خدا حفظش کنه!

شیما چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:25 http://www.LusyMay1987.b logfa.com

ای جانم
چه ماهه[:S004

بهار چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:42 http://zendegie-bahari.blogfa.com/

وای خدا ببخشش واست زینب
شبیه خودتهــ ها

آبجی زهرا چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:44 http://mymedals.persianblog.ir/

ای جان
خانوم کوچولوی نازنین و تر و تمیز

قیزی چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:54

چه چشایی داره ناقلا

عسلی و آقای همسر چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 17:20

زبنب چقد شبیه توئههههههههه

همه میگن شبیه باباشه‏!‏

باران _ محسن چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 19:27 http://vesaleshirinenm.blogfa.com/

ماشالا خیلی نازه...چه موهایی هم داره دخمرمون...الان کلی خواستگار پیدا میکنه!!

تازه موهاش ریخته.

سارا بلا چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 20:09

آخ الهی من فداش بشمممممم
چه ناناسیهههههههه :***
کی میشه گاز گازیش کرد آیا؟

هم اکنون‏!‏ :دی

نااناا چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 20:38 http://nana91.blogfa.com

سلام مامان شجاع خودم خوبی عزیزم...
ماشالا...هزار ماشالا...از طرف خاله ببوسش ...خدا حفظش کنه...
با تعریفاتی که اززایمانت کردی پشیمونمون کردی از بچه دار شدن خو...خخخخخخ

نه پشیمون نشید‏!‏

shadi&ali چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:16 httphttp://esfandiha0131.blogfa.com/

ای جان زی زی جون خدا برات سالم نگهدارتش..
راستی بیشتر شبیه تویه
میگم مثل پسراس وقتی اون لباس سبز رو پوشیدی

آره اونجا شبیه پسرا شده

گیســو کمنـد:) چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:56 http://www.khorshedeman.blogfa.com

سلام عزیزمممممممممممم
واااااااااای پرنسسشو نیگا کن واای ماشالله .. عزیزم :*

غزال چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:02 http://erfan-zendegi-erfan.blogfa.com

واااای زینببب تممومه این متنو با شوک خوندم. باید الان قیافه منو ببینیییی. همسر اومد تو اتاق یهو برا شوخی دست گذاشت رو شیکمم. منم تو جو خاطراته تو یهو جیغ کشیدم دست نززززززززززززززززن بچه اینجاس :)))))))))))))
وای هنوز تو شوکم...
چقدر تتو قوی هستی...

خیلی باحالی

لیلا پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:50

به به
نی نی کوچولو رو نگاه
ماشالله

مرسی

مریم پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 http://cassper.blogsky.com

سلام زینب جون. خوبی گلم/
وااای من که شدیدا از عمل زایمان میترسم چه ططبیعی چه مصنوعی!!!

دعا کن زینب جونم.
وای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا نازی خدا حفظش کنه. خیلی با نمکه. منم دلم دخل میخاد از نوع پر مو نه کچل. چی خوردی مو دار شده؟

همه چی خوردم‏!‏

مینا پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 http://hamasehay92.rasekhoonblog.com/

سلام زی زی جون. خوبی عزیزم؟
شناختی منو؟ مینا هستم.
قدم نو رسیده مبارک عزیزم.
از طرف من ببوسش.
خیلی شبیه خودت شده.
راستی عزیزم من لینکت کردم.
بوس.

مینا جیگیلی؟؟؟

فائزه پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:46

واییییییییییییییییییییی خداخدا جونم .چقده نازه نی نی مون

دختر ارغوانی پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:27

ای جان من ماشالله هم بزرگ شده هم خوشگل
میگم موهاش از من بلندتر شده هاااااااا

دنیا اومد موهاش همینقد بود خاله.

پیچک خانوم پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:32

زی زی منو ترسوندی...من همیشه طرفدار زایمان طبیعی هستم...ولی حالا یکم دودل شدم...

زی زیییییییییییی این دخمل کپ خودته بخدا.خیلی نازه .خصوصا لب و دهنش.هزار ماشالله.زی زی عکس از بچگیت نداری بذاری ببینیم؟ شک ندارم کپ همین فسقلی بودی

باشه عکس بچگیمو میذارم. من هنوزم طرفدار طبیعی ام.

لیلی پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 17:29 http://sky-fall.blogfa.com

واااااااااااای چه خوشمله ماشاللا ماشاللا

زینب به خودت خیلی شبیههههههه عزززززییییییییییییزم

Fairy Girl پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:37 http://fairy-love.blogfa.com

عسییییییییییییییسسسسسم ای جوووووووووووووونم

ساجده(مامان یسنا) جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 http://yasna-nafasi.blogfa.com

زینب جون بهت تبریک میگم به این که مقاومت کردی
آوین جیگرو ازطرف من یه ماچ کن

خ ت جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:29

سلام آجی ایمیلتو چک کن

نازگُل جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:36 http://adam3.blogfa.com

موهاشُ نیگاه
زی زی چطوری تحمل میکنی گازی نگیری؟
من زی زی گولوهستمlav977
آدرسُ عوض کردم

روژان&رهام جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 18:26 http://kolbeye-ma-88.blogfa.com

هزار ماشاالله چه عروسک ماه و خوشگلی

عزییییییییزم چقدر خوشگل تر شده


مامان زی زی شبیه خودتم هستاااااااااااااا
ینی شبیه 2تاتون هست
ولی من احساس میکنم تو نگاه اول شبیه مامانشه

دلم چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 19:47 http://http://melkor76.blogfa.com/

سلام چ نانازه دخملی مبالکه
وای من اسم زینب دوس دالم خیلی دوش داشتم اسمم زینب بود
زینب اگه من بترشم همش تقصیر توئه گفته باشم این چی چیه نوشتی تلسیدم بابامن میتلسم زینب

ن بابا ! ترس نداره‏!‏

خانومی اقایی چهارشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 21:12 http://khanumi-aghaii.blogfa.com

سلام کلشو خوندم
واااااااااااااای خیلی خوبه ک همه رو نوشتی و ماشاله به ارادت خواهری
منم اگه نی نی بخوایم مصل تو میخوام باشمـــ
خیلی سخت بود؟؟ الان شیرینهـ
خوش و شاد باشینــ

آره دیگه سخته

بانوی شرقی چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:29 http://http://gharibashna92.blogfa.com/

سلام
عالی بود

maede دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 20:09 http://ma20.blogfa.com

سلامممم...
وای قربونش بشم من خیلی وقت بودنت نداشتم...
ایشالاهمیشه کنارش شادباشی...

... یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:12 http://maleficient.blogsky.com/

من با اینکه عقدم و 21 سالم ببیشترنیست ب زایمان و نی نی فک میکنم..دلم میخواد طبیعی زایمان کنم..باورتون نمیشه من این متن رو توی دانشگاه خوندم با هرساعتی ک شما نوشتین کلی ذوق کردم و اشک ریختم موندم بقیع دارن میگن خدایا این ب چی داره میخنده و ذوق میکنه..خدارو شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد