من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

من و تو ترانه ی خاک و بارون

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

اتفاقای بد!

دیروز خیلی بد بود ! 

صبح دوتا کبک گذاشتم روگاز و رفتم مغازه. همیشه این کارو میکنما ! وقتی ظهر میام یه بوی خووووووووبی تو راه پله پیچیده! اما این سری برگشتم فقط دود بود که کل خونه رو گرفته بود !!!!! بعد اون همه هواکش و کولر رو دور تند و پنکه سقفی ، هنوزم بوش تو خونه پیچیده! بعدشم از همه مهم تر به همسر گفته بودم سرکار نهار نخور گرسنگی رو تحمل کن عصر با هم نهار بخوریم!!!!! 

قبل اینکه برسم خونه و این صحنه رو ببینم رفتم سبزی خوردن بخرم سر نهارمون سبزی هم باشه مثلا!!!!! جلو در سبزی فروشه تو پیاده رو پر از برگ چغندر و لوبیا سبز گندیده بود خدا براتون نیاره همچین با کله رفتم کف زمین  فقط دعا کردم نی نیم طوریش نشده باشه تا حالا دیدین کسی خدارو شکر کنه که با مخ رفته تو زمین؟ از دیروز هنوزم دارم خداروشکر میکنم که با مخ رفتم کف پیاده رو، با شکم و کمر نرفتم. 

به سبزی فروشه که بر و بر نگام میکرد گفتم پیاده رو  رو به آشغالیتون تبدیل نکنید که از این اتفاقا نیفته! 

و همچنان که داشت با تعجب نگام میکرد از اونجا دور شدم  

چشمتون روز بد نبینه چادرم از بالا تا پایین با خاک یکسان شده بود تو این هیری بیری بیست متر جلو نرفته بودم که یه آقای متشخص بهم سلام کرد!!!! من که شدید تو فکر بودم اصلا ندیده بودمش! سرمو بالا کردم دیدم استاد کلاس زبانمه  میخواستم فقط زمین دهن وا کنه برم توش! همیشه خیلی شیک و پیک  و ادکلن زده رفته بودم کلاس! هیچ وقت منو این جوری ندیده بود!!!!! یه سر و وضعی داشتم که نگو! فک کنم روسری اینامم چپکی بود! خلاصه خیلی ضایع و داغون بودم! انقدم گرم احوالپرسی کرد بنده خدا ! با لهجه ی شیرین اینجا که من عاشقشم گفت: خواهر عروس کردین؟ تهرون بودی؟ گفتم بله به سلامتی :) !!!! فقط دعا کردم چند ثانیه قبل رو ندیده باشه ، یعنی صحنه ی زمین خوردنمو! فک کنم ندیده و همون لحظه وارد پیاده رو شده بود! حالا فردا کلاس زبان دارم اصن روم نمیشه شیک و پیک برم!!!!  

هیچی دیگه با سبزی ها خوشان خوشان اومدم خونه و از همون کوچه بو گند دود و سوختگی میومد! 

خواستم زنگ بزنم به عشقم بگم نهارمون به فنا رفته! دوباره دلم سوخت گفتم بذار این ساعات پایانی کارشو تلخ نکنم!!! 

سریع یه چیزی حاضر کردم تا همسر برسه. اومده خونه میگه این چیه؟ پس مگه دیشب نگفتی فردا کبک میذاری؟ 

گفتم چرا کبکا تو تراس هستن برو ببینشون !  گفت این بوی سوختگی یعنی از ما بوده؟؟؟؟؟؟؟ گفتم نه پس! غیر از ما خونه ی دیگه ای اینجاس؟ ( گفتم بهتون خونه ی ما تک افتاده! ) بعدش رفتم طرفش که بغلم کنه! گفت توقع نداری که الان بغلت کنم؟  گفتم چرا اتفاقا توقع دارم محض دلداری بغلم کنی  بعدش با خنده و اینکه خیلی روم زیاده بغلم کرد  رفت سریع لباساشو عوض کرد گفت خیلییییییییی گرسنمه! غذای جدید تدارک دیدمو خوردیم و همسر خوابید منم دوباره رفتم مغازه! 

 

اینم عکس کبک هامون  

 

دیشب دخمله تا ساعت 3 وول میخورد! به باباش میگم چه معنی داره دختر تا این موقع شب بیدار باشه؟  

کسی یادشه دو روز قبل عقد چه اتفاقی برای من و مامان بابام افتاد؟ 

تو راه اومدن از سنندج ماشینمون آتیش گرفت و اگه فقط چند دقیقه دیر متوجه شده بودیم با ماشین منفجر میشدیم میرفتیم هوا ! دقیقا تو بیست کیلومتری همدان. 

 

سر صبحونه به همسر میگم اگه قبل عقد من میردم الان تو داشتی تنها صبحونه میخوردی! 

میگه نهههههههههه الان داشتم با یه نفر دیگه صبحونه میخوردم  

همچین شوهر ضد حال زنی دارم من! 

بهش میگم نامرد خب الکی بگو نه عزیزم من تورو با هیچکی عوض نمیکنم! 

میگه نه عزیزم من نمیتونم به تو دروغ بگم

دیدار یار :D

صبح ساعت شش و نیم همسری رسید :) باید زودی میرفت سرکار! از در که اومد تو ، بعدِ یه بغل طولانی ، گفت بوست نمیکنم چون سرما خوردم  بعدش تند تند رفت وضو گرفت نماز خوند و مسواک زد که بره سر کار. قبلش اومد کنارم دراز کشید تا یک دقیقه وقت باقی مونده رو پیشم باشه اما من سفت بغلش کردم گفتم نمیشه یه کم بمونی، بعد بری  اونم که از خدااااااااااااش بود من همچین پیشنهادی بدم  سریع قبول کرد  بهش گفتم زنگ بزن به دوستت اگه سرکار میره و میشه باهاش بری ، پیشم بمون وگرنه ارزش نداره با سرویس نری و اون همه کرایه آژانس بدی (آخه کارخونه 30 کیلومتر بیرون از شهره) همسری هم که میترسید یه وقت شاید دوستش نره گفت نه ! زنگ نمیزنم، ایشالا که دوستم هست باهاش میرم !  دوستش معمولا ساعت 7:15 میره. دیگه 10 - 15 مین وقت داشتیم ! همچین آدمایی هستیم ما ! به خاطر 10 -15 دقیقه با هم بودن حاضریم ریسک احتمال مجبور شدنِ گرفتنِ ِ آژانس رو بپذیریم !  دوباره همسر یادآوری کرد چون سرما خوردم بوسِت نمیکنم ! ای بابا ! حالا انگار من اصرار دارم بوسَم کن!   همش دست و پامو میبوسید، آخرشم طاقت نیاورد صورتمو بوسید  انقدرررررررررررررر اون چند دقیقه زود گذشت انگار چند ثانیه گذشته  بعدش زنگ زد به دوستش. خداروشکر دوستش گفت اینجاس و داره میره سرکار. عشقم به کمک من در عرض 30 ثانیه آماده شد! و پرید رفت سرکوچه که به دوستش برسه با هم برن. من موندم و خماریِ اون چند دقیقه  بودن با همنفسم! انگار خواب دیده بودم ! 

منتظرشم ایشالا ساعت 5 بیاد و این بار یه دل سیر کنار هم باشیم. 

 

خدایا ، شکرت.

نفس میکشم فقط به خاطر اینکه با تو باشم

....

سعی میکنم فردا حتما کامنت هارو تایید کنم. ببخشید. باور کنید تایید کردن و جواب دادن با گوشی خیلی سخته. 

 

دلم برای عشقم خیلی تنگ شده خیلی زیااااااااااااااااد. یه بغض تو گلومه هر آن ممکنه بترکه! 

 

هفته ی پیش دوشنبه بود که خیلی اتفاقی راهی قم و از اونجا با ماشین اصفهان راهی تهران شدم. فقط شانس آوردم با ماشین ساعت قبلی اصفهان بودم ! وگرنه 100% تو تصادف میبودم! ساعت11 اینای شب رسیدم تهران. سه شنبه رو رفتم دنبال یه سری کارام تو بهارستان و ولیعصر. یاد روزای متر کردن ولیعصر با شوهرم یا دوستام یاخواهرشوهرم و ... افتادم! دیگه پیش میاد یه روزی بازم این کارو کنم؟! دیگه دارم "مادر" میشم! 

  

به خواهر شوهرم گفتم خیلی دلم میخواد تجریشم بریم. شاید دیگه نتونم حالا حالاها. قرار شد 5 شنبه بریم اما نشد. 

 

4 شنبه ساعت 5 صبح رفتم شمال. استادمو دیدم. وقتی فهمید باردارم اولش متاسف شد و بعدش گفت خب حالا که شده!!!! 

 

واقعا ممنونم از این دلداری ! بعدش  گفت به همون حاج آقاتون بگو کارای پایان نامه و آزمایشگاتو انجام بده. یعنی اینو گفت انقد خجالت کشیدم   

یعنی استادمون بدونه بابای بچه چقد تنبله کارای خودشم انجام نمیده ! خرید خونم با منه! کلا دیگه منو از ادامه تحیصل منصرف میکنه ! 

 

همچین خانوم بارداری فعالی هستم من ، که بعد از دیدن استاد از شمال برگشتم و ساعت 11 شب تهران بودم  

5 شنبه هم که قرار بود بریم تجریش نشد و صبح رفتیم قم. تازشم اگه تهران میموندم دیگه باید قید تجریش رو میزدم و میرفتم شریعتی که ماموریتی که استاد داده بودن رو به انجام برسونم که خواهرشوهر مهربون چون بچم دختره و ایشون عاشق دختر هستن این ماموریت رو بر دوش گرفت و به همین خاطر که بچه دخمله حاضره همه کاری برام کنه! 

خولاصه ظهر قم بودیم و متوجه شدم همسر دیشبش نیمه شب اومده خونه و سرکار نرفته و خونس. فرداشم که جمعه بود نرفت سرکار. بعد من کلی حرص زدم خب میومدی اینجا. که بنده خدا آهم گرفت و کارخونه دوباره خوابید و ساعت 5 عصر جمعه دوباره مجبور شد بره کارخونه. بعدش من کلی بهش افتخار کردم که همچین شوهر مهندسی دارم که وقتی کارخونه میخوابه باید حتما باشه تا دوباره راه بیفته  دیگه یادم رفت اصلا بهش زنگ بزنم ببینم نصفه شب کی رفت خونه !!!! بس که دلم تنگ شده بود  ( نه خدایییش دلم یه ریزه شده بود اما خب کار زیاد داشتیم اصلا یادم میرفت همسر سرکاره! ) 

 

شنبه هم خیلیییییییییی روز پر استرسی بود.  

_داشتن مهمون از شهرای مختلف که برای عروسی اومده بودن. اصفهان ، خرم آباد ، زنجان ، آمل ، تهران. دیگه  بابام گفت شب بعد از عروسی برای خواب زنونه مردونش کنیم ! طبقه بالا خانوما، پایین آقایون ! همینم شد.  

_ رفتن آرایشگاه و آتلیه و هماهنگی کارا ! و اینکه وطاش یه کارای جزئی از خونه ی عروس و دومادُ یادمون میومد که مونده ! 

این وسط ساعت 3 یادم اومد عشقم گفته بود ظهر راه میفته بیاد. زنگ زدم بهش و دیدم بله همسریم تو راه هستن. بعد از اون حادثه خیلی ترسیدم.فقط براش آرزوی سلامتی کردم از خدا. 

ساعت 8 بود که رفتم خونه ی مادربزرگ همسر که نزدیک تالار بود. زنگیدم به عشقم گفت نزدیکه و داره میرسه. از تالار زنگ زدن که بیا دیگه ما باید زودتر از مهمونا اونجا باشیم. گفتم باشه میام حالا. دلم برای همسر یه ذررررررره شده بود. دلم میخواست برسه حتی یه ثانیه شده ببینمش بعد برم تالار. که آخرشم شد و دیدمش ! اما انقد خسته و داغون و بداخلاق بود  منم از اونجایی که زن با درک و شعور بالایی هستم !!!!!!! درکش کردم و  ازش ناراحت نشدم. بعد از دیدنش سریع رفتم تالار.

عروس دوماد (خواهرم و برادرشوهرم) اومدن و همه چی خیلی خوب بود به جز چندتا اختلاف سلیقه ی کوچیک که باعث ناراحتی عروس (خواهرم) شد و ... وقتی موقع کادو دادن شد همسریم اومد قسمت زنونه و از چند دقیقه ای که کنار هم بودیم لذت بردیم ! اخلاقشم خوب شده بود  کلافگی راه و اتوبوس رفع شده بود! 

بعد از عروس کشون جلوی درِ خونه ی عروس و دوماد همسر منو صدا زد و کلی با هم حرف زدیم. رفته بودیم تو تاریکی یه گوشه وایساده بودیم! اصلا متوجه دور و بر نبودیم! وقتی سر بلند کردیم همه رفته بودن خونه هاشون! فقط ماشین عروس مونده بود و خونواده ی همسر! بابام زنگ زد به گوشیم گفت اِ الان دیدیم نیستی ! بیایم دنبالت؟

  گفتم نه پدرشوهرم منو میرسونه. بعدش چون فکر میکردم خونمون شلوغه و همسر هم سرماخورده بود و حال نداشت خسته هم بود و از همه مهم تر خونمون زنونه مردونه شده بود! و نمیشد کنار هم باشیم بهش گفتم برو خونه مادربزرگت که راحت باشی. دلم براش لک زده بود اما خودمم نمیتونستم باهاش برم چون دوستام از راه دور اومده بودن برای این عروسی و میخواستم پیششون باشم ! هر چند خیلی زود گذشت :( 

از هم جدا شدیم  رفتم خونه خودمون.دیگه هم ندیدمش هنوز :(  

قرار شد فرداش ظهر با هم بیایم خونه ی عشق. اما بلیط گیرمون نیومد. همسر گفت حالا که بلیط نیست بیا بریم تهران من برم دانشگاه دنبال پایان نامم. بهش گفتم نه من تهران نمیام کلی کار دارم باید برگردم. گفت میخوای تنها بمونم؟  گفتم خب نمیتونم باهات بیام. دیگه همسر با بی میلی تنها رفت تهران. ( تلفنی بود همش. اصلا همو ندیدیم) منم صبح فرداش که میشه امروز اومدم طرف یزد  الانم تو خونه تنهام. همسر اصلا راضی نبود برگردم. میگفت بادارری دوس ندارم تنها بخوابی بترسی. اون همه تنها خوابیدم اما از وقتی حامله شدم خود به خود میترسم. از همه چی.  

بهش قول دادم کسیو بیارم. قراره دوستم بیاد هنوز نیومده. 

 

از چهره ی شهر بگم براتون که واقعا دلم گرفت... خیلی سخت بود... 

 

3 تا خیابون رفتم 14 تا خونه ی عزادار دیدم... شهرداری شهر بیلبورد بزرگ تسلیت زده بود... وقتی با آژانس از کنار مزار رد شدم شلوغه شلوغ بود حتی از 5 شنبه های آخر سال شلوغ تر... 

تقریبا اکثر مردم سیاه پوش بودن. از اینکه صابخونمون آمار جدید بهم داد و فهمیدم دیگه کیا تو حادثه بودن و فوت شدن... 

فردا صبحم باید برم تو شهر. نمیتونم چهره ی شهرُ انقدر غمگین ببینم...  

 

خدایا دلم برای نفسم یه ذره شده. خواهش میکنم به سلامت برش گردون. 

فردا شبم تنهام. همسری اگه تو تهران فردا کارش تموم شه  شب راه میفته ان شاالله صبح اینجاس. دیگه از سفرای شب متنفرم... کاش مجبور نبودیم انقدر تو جاده باشیم...  

خدایا همه ی مسافران و مسافرِ منُ سالم به مقصد برسون. 

 

یادم نبود از نی نی براتون بگم. دائم در حال تکون خوردنه. شکم هم درآوردم کلی  طوریکه هم آرایشگر و هم عکاس و هم همه ی فامیل تو عروسی فهمیدن نی نی دارم ! 

تصادف

دیشب اومدم تهران. 

حدودای 10 و 11 شب بود رسیدم. با اتوبوسای اصفهان اومدم.  الان این لینکارو خوندم خیلی ناراحت شدم.  دیشب  یه ساعت بعد از اینکه  تو اتوبان بودم اتفاق بدی افتاده ... خیلی ناراحتم مخصوصا وقتی که خبرو خوندم  زنگ زدم به همسر و همسر گفت که کیا فوت شدن... خدای من... :(  

گوشیم خاموش بود وقتی ساعت 11 صبح روشن کردم تقریبا همه ی دوستام زنگ زده بودن! تعجب کردم امروز چه خبره همه به من زنگ زدن! الان که خبرو دیدم فهمیدم نگرانم شدن.

 

لینک یک   لینک دو   لینک سه 

دستام داره میلرزه...  

 

فردا صبح میرم "نور" خدا کنه استادم باهام راه بیاد. برام دعا کنید. همسری گفت شنبه میاد اینجا. یعنی همون روز عروسی. بعدش یکشنبه با قطار برمیگردیم  اردکان. خواهر شوهری هم با ما میاد :)

اولیش

باید دهم میرفتم مرکز بهداشت برای مراقبت بارداری اما پروندمو گم کردم  اصلا یادم نیست کجا گذاشتمش  

امروز زنگ زدن دعوام کردن گفتم چراااااااااااا نیومدی هنوز؟؟؟؟؟ یه سری قرص و اینا هست باید ببری وقت سونو هم داری. 

خوشم اومد از اینکه واقعا مراقبت بارداریشون درسته . اولش که تشکیل پرونده دادم فک کردم الکیه. اما دوستم گفت یه سری مهمون داشته نی نیشو نبرده برای نمودار وزن. بهش زنگ زدن گفتن زودتر بیا.  

دیروز نی نیم اصلا تکون نخورد. یعنی من چیزی حس نکردم. نگرانش شدم. شب وقتی همسر خوابش برده بود گفتم همسری؟ دیدم جواب داد  گفت بله؟ گفتم نی نیم تکون نخورده امروز ! یه کمی نگران شد و بعد گفت ایشالا چیزی نیست. زودم خوابش برد. هنوز یه ربع نگذشته بود نی نی تکون خورد ! گفتم همسری؟ دوباره برخلاف انتظارم جواب داد  گفتم بچم تکون خورد!  یه لبخند خوشگل بهم تحویل داد و گفت خب خداروشکر   بعد منم خوابم برد  

رفتم  بلیط رفت و برگشت گرفتم و اینارم خریدم برای امشب تو راهمون. زیاده؟  یه ساندویچی چیزیم میخوام درست کنم.نون باگت داریم تو فریزر. گوجه اینام داریم. شاید کتلت درست کنم. نمیدونم. 

لباسم اینو برداشتم. دوتا مانتوی حاملگی هم برداشتم کلا خوشتیپ برم  تو صورتیه شکمم بزرگتر از چیزی که هست نشون میده اما آبیه اصلا شکممو نشون نمیده. 

3 یا 4 تا سفر دارم این ماه. این اولیشه. بعدیشم عروسی خواهرم. بعدیشونم اصفهان و شمال. ان شاالله بدون مشکل بگذرن

یه روز دوس داشتنی

همسر میگه اون دو هفته ای که خونه نبودی شکمم یه کم رفته بود تو. دوباره برگشتی همش چیزای خوشمزه درست میکنی بازم دارم برمیگردم سرجای اول ! 

بهم قول داده بره باشگاه   

دو شب پیش سوپ قارچ و پریشب املت درست کردم. قرار شده دیگه غذاهای سنگین درست نکنم شبا ! دیشب هیچی به ذهنم نرسید ! بهش گفتم دوس داری نون پنیر سبزی خیار گوجه بخوریم؟ با ذوق گفت آررررررررره ! 

کلی تو سر و کله ی هم زدیم ! تا دیر وقت بیدار موندیم چون فردا تعطیل بود! 

صبح تا 11 خوابیدیم! وقتی بیدار شدیم و صبحونه خوردیم رفتیم تو اتاق دخترمون. چند ساعت اونجا بودیم. خیلی ساعتای خوبی بود! کلی در موردش حرف زدیم  وسایلاشو که باباش ندیده بود نشونش دادم. مامانم مخالف خرید پستونک بود. همسر وقتی دید گفت پستونک نمیخریدی ! دوس ندارم بچمون پستونکی بشه ! گفتم چه جالب مامانمم همین نظرو داشت اما من گفتم باید باشه یه مواقعی خوبه! بعد همسر لو داد: آخه خودم پستونکی بودم و به زور منو از پستونک گرفتن! انقدر خندیدیم و مسخره بازی درآوردیم. حتی یه لحظه تصور اینکه همسر یه بچه ی پستونکی بوده نیشخند میاره رو صورتم  تازه به زور ترکش دادن!!!!! 

همسری قربون صدقه ی جوراب شلواریا و لباس عروس ِ کوچولو و جورابای رنگارنگش که فک کنم همشون به دو هفتگیشم نرسه!!! رفت و همرو با ذوق نگاه کرد!  

به همسری گفتم من همه ی اینارو به بچم میپوشونم کاری ندارم پسرونه دخترنه س  

همسری گفت نه دیگه این و این و این و این دیگه خیلی پسرونن !  گناه داره بچم !  

تازه یه بلوز شلوار اسپایدرمَن هم بود نشونش ندادم کلا پسرونس!

بعدشم نیم ساعتی در مورد قاشق چنگالش حرف زدیم !!! 

آهنگ عروسکی که خواهر کوچولوام خریده بودنُ 3 باز زدیم خوند  

بعد همسری با دقت سرویس حولشو که پارسال همراه ِ خودش از مشهد خریده بودمُ دونه دونه نگاه کرد  

بعدش فکر لذت حموم بردنشو کردیم ! شامپو و صابون و ناخون گیرشو نگاه کردیم ! 

همسری واسم تصور اینکه دخترک دندون خارک رو بگیره دستشو به لثه هاش بکشه ، تو ذهنم آورد!  

آخرشم همسری گفت کاش سرویسشو صورتی گرفته بودی . گفت دوس دارم اتاق بچم شاد باشه تو روحیش تاثیر میذاره. گفت دست مامانت درد نکنه این سرویس خیلی خیلی شیکه اما کاش یه شادشو میگرفتید. بهش گفتم اتفاقا دلم رنگی میخواست اما خب این جادار بود و من فقط جادار بودن برام مهم بود . بعد رفتم گوشیمو آوردم عکس مدلای دیگه رو نشونش بدم. آخه اون شب از همه ی مدلا عکس گرفته بودم. همینطور که داشتیم عکسارو نگاه میکردیم دیدم یه سرویس دقیقااااااا به جاداری همین ولی صورتی بود!!!!!! کلی دپرس شدم! گفتم کاش اینو آورده بودم   حتی ویترینش جادارتر از این سرویسم بود! تازه رنگش با صورتیای دیگه فرق خاصی داشت  خووووووووولاصه تا یه ربع دپرس بودم و همش خیره شده بودم به عکسه که همسر گفت انقد نگاش نکن هی حسرت بخوری ! بعد همش اون سرویس رو جای این سرویس تو اتاق تصور میکردم !  دیگه با تلقینات فراوون که نه همین خیلی خوشگله و خوبه، تمومش کردم ! اما خب قراره روتختی و لوستر اتاق رو طرح "hello kitty" بگیرم ! همین تو شاد شدن اتاقش خیلی تاثیر داره  

بعضی وقتام همسر جوگیر میشد به شکم من حمله ور میشد  بش گفتم خواهشا تا به دنیا اومدن بچت خودتو کنترل کن ! وقتی دنیا اومد دیگه مال خودت ! هر چقد خواستی گازش بگیر!  

گفت: نهههههههههههه من تا دوسالش نشده دلم نمیاد گازش بگیرم  

ساعت دیگه شده بود 4 ! همسر گفت من خوابم گرفت ! گفتم تو برو بخواب تا من نهار درست کنم. 

همسر رفت خوابید منم تو وب بچه ها پلو مخلوط دیدم هوس کردم  سریع درست کردم و دیدم همسری بیدار شده و اومده پیشم. دوباره عشقولی شدیم ! کلا امروز درجه عشقولیمون زده بود بالا  نهار خوردیم و من هنوز نماز نخونده بودم!!! سریع خوندم. همسر از دستم شاکی میشه دیر نماز میخونم! میگه نماز بچه ی منو اول وقت بخون !  

بعدش فیلم"زندگی خصوصی" رو دیدیم.  20 دقیقه اینا  از فیلم گذشت آقاهه زنش رفته بود مسافرت با یه زن دیگه ریخت بهم و ...! از اونجا که منم زیاد میرم مسافرت و همسرُ تنها میذارم!!! گفتم بسه دیگه خاموشش کنیم فیلمش بد آموزی داره  همسر کلی خندید گفت eeeeeeeee حالا که دیدی به ضررته  کلی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و درموردش حرف زدیم +18  به همسر گفتم من برم مسافرت برگردم ببینم با یکی دیگه ای هردوتاتونو میکُشم   بعدش رسید به اونجاهای فیلم که زنه وبال گردن آقاهه شده بود، به همسر گفتم بفرما عاقبتشم این میشه !  گفتم فکر کردی الکیه هر کی بره با هر کی ! فکر کردی به همین راحتیاس  همسر گفت تا اینجای فیلم باب میلم بود بسه دیگه بقیشو نگاه نکنیم!   

بساط خوراکیامونو پهن کردیم. قبلنا که حوصله داشتم عکسای بساطمونو میذاشتم! کی یادشه؟ کلا روزگار ما با این بساط میگذره  بستنی و آبمیوه و کیک و شیر و بادوم و بیسکوییت و شکلات و ... 

کلا خیلی خوش گذشت امروز. اندازه ی چندماه خندیدیم! 

آخرین ماه های دونفره ی ما

الان این لینک خبر رو خوندم جالب بود . 

روزهای نامزدی دو معمار آدرست عوض شده ؟ 

وروجکم 4-5 روزه شروع کرده تکون میخوره ! در طول روز بارها احساسش میکنم. 

روزی که رفتیم تعیین جنسیت با خواهرم صدای قلبشو شنیدیم  

وقتیم دکتر سونو کرد جیگملم دستشو گذاشته بود زیر سرش  

استادم امروز گفت 16 ام زنگ بزن برای شروع کار عملی. استرس دارم...  

الان دیگه کاملا  مشخصه باردارم. حتی وقتی مشهد بودیم رو فرم بودم. یه هویی شکمم بزرگ شد. 

نمیدونم با این وضعیت و اینکه هیچ کمکی ندارم چطور با اون همه ماهی و آکواریوم و  تعویض آب و کار سنگین سرو کله بزنم 

کاش یه نفرو داشتم. 

همسر این روزا خیلی هوامو داره  نمیذاره چیزی بیش از 500 گرم جابه جا کنم! دقیقا نمیدونم یهو چش شد  دیروز داشتم آشپزخونه رو جاروبرقی میکردم سریع اومد گفت بده من جارو کنم! منم همونطور که تعجبیده بودم خاموشش کردم! آخه آشپزخونمون خیلی کوچیکه 6 مترم نیست! 

بهش گفتم میرم موز بخرم. گفتم نهههههههههه من میرم ! گفتم خب 4 تاموز نیم کیلوام نمیشه! 

رفتیم سوپری ، نایلونی که توش دو سه تا خوراکی کوچیک بود و اصلا وزنش حس نمیشدُ سریع ازم گرفت!!!! 

خولاصه نمیدونم چطور شده یهو یادش افتاده من باردارم  به هر حال داره خوش میگذره! مستدام باد ان شالله! 

همسر گیر داده میگه میخوام بچمو ببینم این همه میری سونو چرا فلش نمیبری فیلمشو ضبط کنی. منم میگم آخه سه بعدی نیستن که اینا. حالا اگه بخوایم فیلم این معمولیارم میدن؟ 

بعدش دیشب یادم افتاد بهش گفتم صدای قلبشو شنیدم ( نگید چه بی ذوق تازه یادت افتاد! مهمون داشتم یادم رفته بود خب! ) گیر داده بود واقعا صدای قلبشو شنیدی؟ چرا ضبط نکردی منم بشنوم؟ حالا میگه باید بری دکتر اکوی قلبشو با گوشیت ضبط کنی ! یعنی پولمون اضافس دیگه ! حالا 10 شهریور تو مرکز بهداشت نوبت دارم فک کنم اونجام صدای قلبو میذارن. رایگانه ! ایشالا که اونجا اکو داره، ضبطش میکنم برا همسریِ عاشق !  

طریقه ی محبت کردن همسر به بچه ها گاز و نیشگون گرفتنشونه ! خواهرزاده و برادرزاده هاشو با گازهاش میچلونه! حالا دقیقا این موارد رو داره رو شیکم منِ بیچاره پیاده میکنه ! میگم ای بابا چرا حس میکنی داری بچتو میچلونی ؟! شکم منو داری درد میاری! بذار به دنیا بیاد خودشو بچلون انقد منو اذیت نکن ! 

 

دیگه اینکه دکتر گفت موبایل شدیدا ضرر داره برای نی نی اما لب تاب عیب نداره. گفت تا میتونی از گوشیت دور باش. منم شبا گوشیمو خاموش میکنم و اصلا بالا سرم نمیذارم صبحشم که بیدار میشم تا کارم بهش نیفته روشنش نمیکنم! در طول روزم اصلا کنارم نمیذارمش. فکر کنم خوبه کلا. تمرینی هم میشه برای کمتر وابسته بودن به گوشی !

عکسای اتاق نی نی

کمد  

  تخت   تختش ساده س( تخت نوجوان گرفتم)

سرویس غذاخوری  (هفته پیش از مشهد گرفتیم ) قابلمه مس رو هم مامان از همین جا گرفت :)

عروسک 

داخل کمد   

داخل کمد 2

کفش  از زمان های مختلف و شهرهای مختلف جمع شده ! به خاطر همین همه مدلی داره ! دخترونه ، پسرونه!

سرویس خواب  عید امسال از دیلم گرفتم! قنداق فرنگیشو جدا هفته پیش از مشهد گرفتم.

کیف و کوله  هر دوتاشو از لولو ستنر ِ قشم گرفتم. آبیه چرخداره و و به کوله هم تبدیل میشه. صورتیه کوله.

لباس 1 سفیده رو بهمن از پاساژ دریا قشم گرفتم (درگهان) صورتیه رو پریروز از همینجا! 

لباس 2  سفیده بهمن قشم - طوسیه پارسال تیر کیش

لباس 3  عاشق این هستم. مخصوصا وقتی بچه میپوشه اون شکل رو به خودش میگیره ! بهمن از قشم خریدم.

لباس 4  هر 4 تاشو مامانم داده :)

لباس 5  پریروز از همین جا خریدم. خیلییییییییییییی جیگره !

لباس 6  آویز لباس، داخل کمد که عکس چندتاشو  که دوس دارم، جدا براتون تو عکسای بالا گذاشتم.

سطل آشغال و جا دستمال کاغذی  پارسال مهر از مشهد خریدم.

سرویس حمام  روز قبلِ سونوی تعیین جنسیت مامانم از اینجا خرید و ممکنه برم با صورتی عوضش کنم.چون سرویس حموم خودمونم صورتیه. میگم اینام بذارم تو حموم با هم یه رنگ باشه و هم اینکه نی نی دخمل شد، وگرنه نارنجیشو دوس دارم!

سرویس حوله پارسال مهر از مشهد گرفتم. 

 

اینجا یه سیسمونی لباسای تابستونیشو حراج گذاشته اگه همسری حوصله داشته باشه امشب میریم اونجا. آخ جون  

اما همین الانشم همه کشوها و کمدای نی نی پره ! یه کشو سرویس لوازم بهداشتی بود عکسشو نذاشتم خب همه سرویس بهداشتیا مثل همن دیگه ! شامپو و دستمال مرطوب و پودر بچه و صابون و ... 

یه کشو هم بالش شیردهی و شیشه شیر و پستونک و بینی گیر و مسواک انگشتی و مسواک معمولی و دندون خارک اینا بود   

دوتا کشو هم لباسای نوزادی و لباس خونگیاش بودن

مامانم میخواست پوشک ایناشم بخره ! نذاشتم. گفتم به دنیا بیاد (ان شاالله) ببینیم چی بهش میسازه و اینا ! چون دوستم کلی مولفیکس خریده بود تو 4 ماهگی حاملگیش. بعد وقتی بچش دنیا اومد هم خیلی زود رشد کرد نصفش سریع کوچیک شد هم با پوستش سازگار نبود مجبور شدن مارک پوشکُ عوض کنن و همش موند رو دستشون! حالا هر کیُ میبینه بچه داره زود تبلیغ پوشکای موندَشو میکنه تا آبشون کنه : D

 

داشت یادم میرفت ! سرویس کالسکه هم داره بچم  اما خب تو بسته بندیه. پارسال از کیش خریدم 700 - 800  بعد هفته قبل همون مارک و مدل و رنگ یک و پونصد شده بود ! به  خواهرم گفتم حاضرم همین الان سرویس کالسکشو بدم و یک و پونصد بگیرم   این سایتشه اما هر چی گشتم نفهمیدم از کجا باید مدل کالسکمو پیدا کنم!

دخمل

همه چی دست به دست هم داد و امروز رفتم سونو. 

نی نی دخمله  

سرویس خواب رو آنتیک خریدیم که کلی هست. عکسشم میذارم اگه باباش یه تکونی به خودش بده و تختشو ببنده.

اینجا... خونه ی عشق...

12 روز خونه نبودم. مسافرت خیلی خوش گذشت هر چند گهگاهی اذیت شدم. وسطاش انقد دلم برای عشقم تنگ شده بود به غلط کردم افتادم که دیگه من غلط کنم تنها برم مسافرت! اما خب دوباره برا مسافرت بعدی یادم میره!!!! آخراش واقعا لحظه شماری میکردم برگردم به این شهر کویری...  حتی یادم رفته بود دیگه آب هم قابل نوشیدن نیست و آب معدنی میگیریم...  

با مامان اینا شنبه ظهر رسیدیم اینجا. 

تا آخرای مسافرت یه شکم معمولی داشتم که وقتی تاب شلوار میپوشیدم کاملا اسپورت و فیکس بودم. اما تو یه هفته خیلی ناگهانی شکم در آوردم!  و الان دیگه معلومه نی نی دارم  مامانم بی صبرانه منتظره بریم سونوگرافی برای تعیین جنسیت  دیروزم که رفته بودیم خیابون و سیسمونی فقط قدم بزنیم و نگاه کنیم، طی یک عملیات انتحاری مامان سرویس خواب نی نی رو خرید!!!!!!!!  دستش درد نکنه :) الان اتاق نی نی رو چیدیم!!! و نی نیم تخت و کمد و دراور و ویترین داره  نامرده هر کی تو دلش بگه چقد عجول  خب ذوق داشتیم دیگه! 

 

بدون شک همسرم از بهترین همسران دنیاس  تازه به این نتیجه نرسیدما ! جدیدا بیشتر به این نتیجه رسیدم  وقتایی که عصبیم یه چیزایی میگم یا مینویسم شما باور نکنید